22 | The Second Sex

497 10 13
                                    

یک روز بعد:

در طول همه این سال‌ها گاه گاهی فراموشم میشد که قفل آهنیِ سنگینی رو به خودم تحمیل کرده بودم. خصوصاً اون ساعت‌های اول، و روزِ اولی که با قفل لای پام از خواب بیدار می‌شدم. تنم هنوز از فشار و تحقیرهای دیشب در عذاب بود، و البته اینکه خانوم قلاده و زنجیر رو هم از گردنم باز نکرد و اونطوری رفت، خودش به تنهایی روی همه چیز تاثیر زیادی داشت. مسخره است گفتنش، امّا اون روزها عادت نداشتم با زنجیر و قلاده و چستیتی توی خونه بگردم. هر چند دقیقه یکبار هم یادم میوفتاد کلید خونه دست خودم نیست؛ یادم میوفتاد خانوم لباس‌ها و تلفن و وسایلم رو ازم گرفتن، و اضطرابِ اینکه با اومدن مامان و بابا چه توضیحی میتونم بابتش بدم روح و روانم رو به هم میریخت. آه. لعنت.

زمان می‌گذشت. تلفنِ خونه یکی دوبار زنگ می‌خورد؛ و مامان از احوالات ویلا و فک و فامیل و مسافرت عید تعریف میکرد و از اینکه شاید هم به همین زودی‌ها برنگردند. می‌گفت: «چه خبر؟» و من برای چند لحظه‌ای در خودم گم می‌شدم. حس میکردم با هیچ مقدمه و منطقی نمیشه حال و احوال این چند روزم رو توصیف کرد. و بعد بلافاصله به این فکر میکردم که پس چطور قراره یکروز این قضیه از پنهون‌کاری دربیاد؟ کِی قراره من و مرجان باهمدیگه ... آخ. چی؟ تو و مرجان چی؟ چطور اصلاً میتونستم اسم خودم و مرجان رضایی رو توی یک جمله بیارم، بگم "من و مرجان باهمدیگه ..." و بعد هم انتظار داشته باشم آب از آب تکون نخوره؟ نه. هیچوقت. هیچوقت قرار نبود کسی بفهمه. این زن مثالِ تصویریِ یک رابطه‌ی تابو و کثیف بود و هیچ جوره به خوردِ خانواده نمیرفت که من با همچین انسانِ آلوده‌ای رابطه داشته باشم. هیچوقت.

مامان دوباره می‌پرسید: «چه خبر؟» و من می‌گفتم: «هیچی.»

می‌گفتم: «خبری نیست. مشغول کارها و درسهام ...» و اینکه البته به بردگی آدمی دراومدم که احتمالِ وجودش توی زندگیِ ما در تخیل خدا هم نمی‌گنجید.

تیک ... تاک.
زمان می‌گذشت.
من آروم آروم جلوی در زانو می‌زدم، و عقربه‌ها به درستی ساعت 7 شب را اشاره می‌رفتند که مرجان کلید انداخت و هر چهارتا قفل دیشب را باز کرد.

«سلام خانوم.»

سنگینی حضورش تمام دلهره‌ی هستی رو به وجود آدمیزاد میریخت. دوباره گفتم: «سلام خانوم رضایی.» و دوباره هم جواب نداد. لبخند کوچولویی کنار لباش نشسته بود و این بار بدونِ اینکه ازم بخواد لخت بشم یا کاری بکنم، فقط قلاده‌ام رو گرفت و منو از خونه بیرون برد.

بوی تند عطر. استرس. نیازِ ناجورم به خودارضایی. چستیتی. محدودیت. کابین تنگ آسانسور. و ترس از اینکه وسطِ راه توی هیچ طبقه‌ای توقف نکنه یه وقت. که دیده نشم. که شنیده نشم. آه.

در تمام این لحظه‌ها، مرجان حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزد. فقط من رو به سمت اتاق زیرزمین می‌کشید، قفل‌ِ در رو باز می‌کرد و حالا دوباره نوبت فشار و قلاده و هدایتِ من بود.

Humiliate Me | تحقيرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora