NINE | OBEY

640 11 0
                                    

قدّش به اندازه‌ای از من بلندتر بود که وقتی پشت سرش زانو میزدم، لپ‌های چاق و بزرگ باسنش بالاتر از چشم‌هام قرار می‌گرفت، و تازه اونوقت بود که می‌شد ابُهت هیکلش رو فهمید.

همچنان که پشتش به من بود، با همون لحن آروم می‌گفت: «یکبار گوش میکنی برای همیشه. دوباره تکرار نکنم ... دقت کن. دست‌هات رو بذار دو طرف شُرت من ...»

دست‌هام ... دو طرف شُرت ... خدایا، این چه حس عجیبی بود که به محض تماس پوست، تمام هستی‌ام رو زیر و رو میکرد؟ وجودم توی استرس غرق می‌شد، وحشت ناجوری به تنم می‌افتاد و این حس ترس و هیجان تمومی نداشت.

«حالا خیلی ... خیلی آروم ... درش میاری. جوری که نه انگشتات رو حس کنم ... نه ناخونات رو ... نه فشاری به بدنم ...»
«بله ... بله، چشم.»
«آفرین ... خوبه ... همینطوری ... اوهوم.»

از یکجایی به بعد می‌تونستم صدای ضربان قلبم رو به وضوح بشنوم ... انگار که هر لحظه قراره از زور هیجان و شهوت، منفجر بشه و از قفسه سینه‌ام بیرون بیاد.
با دقتی آروم و وسواس‌گونه، شُرت مرجان رو انگار که روی جاده‌ی سفید و بی‌نقصی حرکت می‌دادم تا از کاسه‌ی زانو گذر کنه و به مچ‌ پاها برسه. اول کار، به محض اینکه اندکی شُرت مشکی رو پایین می‌کشیدم، دو لپ باسنِ میسترس به سرعت بیرون افتاد، جوری که انگار تازه تونسته بودند نفس بکشند. احتمالاً با دیدن همین صحنه بود که حس کردم دیگه کنترل تحریک شدنم رو ندارم.

«خوبه ... پاشو وایسا.»
نگاهش بلافاصله به کیر تحریک شده‌ام رفت و همون لحظه داد زد: «نگاش کن....! هار شدی باز؟ این چه وضعیه اون پایین؟»
«ببخشید ... ببخشید خانوم ...»
«نکنه کون خیلی دوس داری؟ هان؟»
«واقعا معذرت میخوام ... دست خودم نبود.»
«جواب منو بده، بچه.»
«شما ... شما خیلی زیبایید، خانوم.»
«این شر و ورا چیه؟ بگو خانوم من هورنی‌ام. سرتاپام حشره. جنبه ندارم حتی شُرت شما رو عوض کنم. اینارو بگو بجاش ...»
«نه ...»
با خنده گفت: «احمق. وای به حالت اگه کارهای خونه نصفه و نیمه انجام بشه امروز ...»
«عذر میخوام. قول میدم کامل انجام بشه.»
«وظیفته. حالا هم باز زر اضافه نزن. سوتینم رو باز کن.»

اطاعت.

لحظه به لحظه‌ی اون روز شاید فقط همین یک کلمه بود. اطاعت. اطاعتِ سریع، و البته، یه جنگ تموم عیار با هورمون‌های جنسی و شکل و شمایل تحریک شدن بدنم ...

چند ثانیه‌ی دیگه هم می‌گذره و من به خودم میام که تماماً لخت، درست پشت سر میسترس عریانم ایستاده‌ام. تصور کنید در اتاق خوابِ آدمی قرار می‌گیرید که او را به طرز آلوده و غیرقابل قبولی دوست دارید. از آن هم بهتر، حالا تصور کنید هردوی شما عریان هستید. از این جا به بعدش برای آدم‌های معمولی، برای زوج‌های عادیِ این دنیا خیلی راحت و تعریف شده است: یک معاشقه‌ی عمیق و پر از احساس، بوسه‌های داغ، حرارت تن‌ها و تماس پوست و ماهیچه‌های گرم بدن ...

و اون وقت در یک همچین موقعیت و پوزشینی احتمالاً رویاپردازی می‌کنید که مرد شروع به گاییدن زنش می‌کند. یک گایش محکم و آلوده از پشت. از همان جایی که ایستاده، روبروی آینه، و پشت سر زن رویاهایش.

امّا این تصوراتِ موهوم حتی جرئت این رو پیدا نمی‌کنند که نزدیک من و این اتاق بشوند. من اینجا با انبوهی از وسوسه‌ها تنها هستم. به آلت جنسیِ برانگیخته‌ام که نگاه می‌کنم، فقط چند سانتی‌متر با واژن گوشتالوی مرجان فاصله داره. کافیه فقط یک نیم قدم به جلو بردارم و نوک آلتم به درز باسنش برخورد میکنه. این شرایط برای من، حالا ترکیب ناهمگونی از بهشت و جهنم شده. مثل وقتی که به آرزوی همیشگیت میرسی و نمیدونی اون لحظه، باید دقیقاً چه احساسی داشت.

«ست سفید رو بیار، اول سوتین ... بعد هم شرتم رو پام کن ...»

و من، مثل فیلمی که هر سکانسش به عقب می‌ره، معکوس همه‌ی کارهای قبلیم رو تکرار می‌کنم. حالا با مرور بهتر خاطراتم، خیلی بهتر میتونم ادعا کنم که شروع اون روز، اون کارِ بخصوص، یعنی پوشوندن لباسِ مرجان به تنش ... اون هم لباس زیر ... نقطه آغاز این "خدمت" کردن من به میسترسمه. چیزی که آغازش دست خودمه و پایانش هیچ شکل و شمایل معلومی نخواهد داشت.

مرجان پیش از رفتنش، چند یادداشت به درِ یخچال زده بود. امّا این رو تازه من وقتی فهمیدم که خانوم رو تا دمِ در بدرقه کرده بودم. اون روز علاوه بر وظیفه‌ی پوشوندن لباس زیر، باید چندین جفت کفش از کمدِ لباس‌هاش بیرون می‌آوردم، تمیز بودنشون رو بررسی می‌کردم و منتظر می‌شدم تا بالاخره یکی رو انتخاب کنه. بعدش رو هم حتماً خودتون خیلی خوب حدس می‌زنید ... چند دقیقه‌ای به کار لباسِ خانوم گذشت و وقتی جفتِ انتخابی رو به پاشون پوشوندم، وقت خداحافظی بود.

«مراقب خودتون باشید، خانوم.»
«هستم. فعلا.»
«فعلا ... خدانگهدار.» 

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now