15 | A Room For Three

544 11 3
                                    

سکوت.
سکوتِ بی‌نقص راهروها، آروم آروم جاش رو به صدای دورِ مرجان می‌داد که انگار با کسی صحبت می‌کنه. ثانیه‌های زیادی گذشت و من دوباره توان این رو در خودم یافتم که چند بارِ متوالی به در بکوبم : [تق، تق، تَ...]

«س ... سلام.»
«سلام. شما؟»
زن جوانی بود با موهایی نسبتاً کوتاه، و ظاهری مرتب که خیلی شبیه به مرجان جلوه می‌کرد.
گفتم: «من، من آرمینم. مرجان جون هستند؟»
«عه، آقا آرمین شمایی؟ خوشوقتم آقا! خوشوقتم از آشناییتون.»
با تردید زیاد جواب می‌دادم: «آم ... مرسی ... متشکرم ... ببخشید ولی من شما رو ...»
«من لیلی‌ام، عزیزم. خواهر مرجان. بیا تو.»

نسبت به تصوری که می‌شد از این خانواده‌ی عجیب و غریب داشت، لیلی بر خلاف خواهرش خیلی مهربون و مهمون‌نواز به نظر می‌رسید. به محض وارد شدنم، دوباره بوی عود و هزار و یک عطر ناشناخته در هوا موج می‌زد، و من با نگاه تشنه‌ام به دنبال خانوم می‌گشتم.

«به به ... چه عجب ... تشریف آوردند شا‌دوماد؟»

یک نگاه سریع به اتاق مهمان کافی بود تا ببینم میسترس مرجان، با همان ابهت همیشگی‌اش‌ روی صندلی نشسته: یک پا روی پای دیگر، جوراب نایلونیِ ساق بلند، دامنی مشکی، کتاب به دست، و مثل همیشه انگار حضور من در اتاق برایش اهمیت زیادی ندارد.

«سلام، خانوم.»

به اشاره‌ی انگشت، فهمیدم که باید کنار صندلی زانو بزنم. هنوز حتی خبری از ارتباط چشمی نبود و همچنان خط‌های کتابش را به حضور من ترجیح میداد.

و این دروغ نیست اگر ادعا کنم چیزی حدود ده دقیقه، ثابت، روی دو زانو و خیره به صورت میسترس نگاه کردم تا بالاخره کتابش رو کنار بگذاره. رمانی ژاپنی بود از موراکامی، با عنوان "مردان بدون زنان"، و من به محض زانو زدن، متوجهِ عنوان انگلیسیِ پشت جلد شده بودم. اوه، البته ... آمریکا زندگی کردنِ خانوم باید هم اینجور خودش رو نشون میداد. رمان خوندن به این زبان که دیگه چیز خاصی نیست. ده دقیقه‌ی کامل – شاید هم بیشتر – باید می‌گذشت و من کنار تخت سلطنتِ ملکه، ثابت، زانو زده بودم. توی این مدت می‌شد حضور لیلی و رفت و آمدش به اتاق‌ها رو کاملاً احساس کرد. صدایی شبیه به کفش پاشنه بلند، سایه‌های روی دیوار، و این احساس معذب بودنی که در حضور یک‌نفر غریبه پیش خانوم بودم، کمی آزارم می‌داد. این‌ها به کنار، انگار به دلایل بیهوده و غیرقابل توصیفی، جرأت نمی‌کردم نگاهم رو از مرجان برگردونم. تصورم این بود که شاید با این کار بیشتر توی دردسر بیوفتم و اگر جای میسترس بودم، این رفتار یکجور "بی‌علاقگی" یا "بی‌توجهی" محسوب می‌شد. خیلی دارم فکر می‌کنم، نه؟

کتابش رو بست، خمیازه‌ای کشید و گفت: «این مرد واقعا شاهکاره. وقتی ترجمه‌ی انگلیسیش اینقدر به دل آدم میشینه، دیگه ببین اصلِ ژاپنی‌اش چیه!»

Humiliate Me | تحقيرTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon