"عه وا چی شد شازدهپسر؟ مگه نمیگفتی این یکی گندکاری نیست؟ چی بود پس؟ دیدی چه راحت میشه از چشمِ آدما افتاد و گوه زد به اعتماد و وجودشون؟ میخوای بگی چون اون روز این گندا رو بالا آوردی الان جندهی مرجانی؟ نه قربونت ... این بهونهها رو بذار کنار. پاشو سیفون رو بکش که خیلی کار داری تو از امشب به بعد."
سرم رو تکون میدم، صدای مرجان محو میشه و من باز دلم میخواد که حرف بزنم. میخوام بگم قصهی من و شیما به این گفت و گوی دردآور ختم نشده بود. اون یک هفته که منتظرِ جلسهی بعدی بودم به اندازهی هزار هفته میگذشت، شبها با یک نگرانیِ شرمآور به خواب میرفتم و صبحِ فرداش هم حالم تعریفی نداشت. چیکار میکردم؟ صبر. صبرِ زیادِ نابودکننده. لابد حقم بود که اونطوری اذیت بشم؛ اون مقدار ناراحتیِ فکر و اعصاب و استرسِ بیوقفه ... ولی خیلی زود واسم روشن شد که اینا واسه زنی مثل شیما اصلاً کافی نبوده. اینکه من هفت روزِ تمام در اضطراب و شرمساری منتظر باشم و خواب از سرم بره تازه اولِ راهه. اتفاقی که درست یک هفته بعد از این ماجرا افتاد، تمام ماهیتِ زندگیِ جنسیِ من رو رقم زد. چیزی که در نهایت میتونست به یک تنبیهِ تحقیرآمیز ختم شده باشه، حالا برای من بیشتر شبیه یک نقطه عطف احساسیه. از اونجور تجربهها که آدم برمیگرده میگه «آهان ... اینجا. از اینجا شروع شدم من. از همینجا.»
"شعر و شاعریت تموم شد عزیزم؟ میخوای بیشتر از این وقتِ ما رو تلف نکنی؟ چیه؟ اینقد تلقین نکن به خودت. یادت بیاد اون موقع که وقتِ دادنت میشد باید شل میکردی ... الانم شل کن. بفهم. بپذیر که این منم که حالا به جای تو حرف میزنم، به جای تو تصمیم میگیرم و تربیتت میکنم."
ولی ...
"ولی نداره آرمین. ولی نداره. اگه روت نمیشه واسه بقیه تعریف کنی که شیما اون شب چه بلایی سرت آورد، هیچ ایرادی نداره ... یه نگاه بنداز اون پایین رو گل پسر ... نه؛ یه نگاه بکن. چی میبینی؟ آهان ... آفرین. به قدری کیر و خایههات کوچیک شدن که حتی حاضر نیستی با گذشتهی کثافتت روبرو بشی. یادت نمیاد وقتی برگشتی پیشش چه جوری از خجالتت دراومد؟ میگم چه زن بزرگی بود شیما که یه ساعت و نیم احترامِ کلاسش رو نگه داشت، یک لحظه به روی خودش نیوورد که هفتهی پیش چه کثافتی زده بودی به اعصاب همه. چقدر خانومی کرد که گذاشت هی بگذره، هی بگذره، درسش رو داد و گفت به سلامت ... همه پاشن برن بجز دخترهای کلاس. شما نه آقا آرمین ... شما هم بمون. هان ... چی شد؟ یادت اومد؟"
شیما گفته بود همه برن، غیر از نسترن، تینا، نرگس، سارا ... و من. گفته بود آرمین هم بمونه. ولی با لحن خوب و عادیای هم گفته بود اینارو. جوری که نمیشد چیزی رو از تُن صداش تشخیص بدی.
"هوم ... پس یادت میاد. خوبم یادت میاد. حالا هم طفره نرو، جندهپسر! بذار ببینم آخر عاقبتِ این احمقبازیاتو میخوای گردنِ کی بندازی!"
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...