14 | Four Days Later ...

534 10 0
                                    

چهار روز بعد

«آرمین من نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم. از هرکی توی دانشگاه کمک خواستم حاضر نبود یک دقیقه از وقتش رو به من بده ...»
با لبخند گفتم: «کاری نکردم، ملیکا جان.»
«وا یعنی چی کاری نکردی؟ کدی که نوشته بودم سرتاسر غلط بود. مرسی که یادم دادی.»
«پروژه‌ی راحتی نیست، خب! برنامه‌نویسی هم زمان می‌بره، سعی کن پروژه‌های کوچولوتری رو واسه خودت تعریف کنی و چیزهایی که امروز یادگرفتی رو به کار بگیری.»
«بله بله ... حتماً!»
«لابد باید تا بعد از عید هم تحویل بدی؟»
«پونزده فروردین! یعنی خودِ استاده تا آخر ماه تهران نیست. اون وقت ما باید تا پونزدهم آپلود کنیم.»
«طبق معمول ... با این مسخره‌بازیاشون.»
«حالا باز خوبه تو کمکم کردی. اصلا هم انتظار نداشتم ببینمت اینجا.»
«چطور؟ مگه توی یه ساختمون زندگی نمیکنیم؟»
«نه بابا آخه ماشینتون توی پارکینگ نیست و من فکر کردم حتماً مسافرتین.»
«آهان، آره ... مامان و بابام نیستند. من موندم اینجا به کارام برسم.»
«جدی؟ اینقدر عاشق درس خوندنی تو؟»
«حالا کی گفت همه‌اش درس می‌خونم؟»
«هومم پس چیکارا میکنی؟»

باید یک نگاه به چشم‌های کنجکاو ملیکا می‌کردم و یک نگاهِ آروم‌تر هم به شما. شمایی که تا به این لحظه از زندگیِ مخفیِ من رو روز به روز دنبال کرده بودید. اصلاً شاید جوابِ این سوال ... این سوال که من این روزها "چه‌کارها" می‌کردم، جوابِ خوب و درست و دقیقش باید از زبون شما گفته می‌شد. آخ که من اگر قادر بودم حس و حال زندگی جنسی با مرجان رو با گفتن چند کلمه تشریح کنم، این همه کاغذ و قلم و وقت صرفِ نوشتن نمیشد. نه؟ اینطور فکر نمیکنید؟

«خب ... آره ... همه‌اش درسه بیشتر.»
آروم خندید و گفت: «بیا ... نگفتم؟ تو از اولش هم خرخون بودی.»
«آره...؟ حالا این خوبه یا بد؟»
«خوبیش نصیبِ من شد دیگه ... پروژه‌ام رو کامل کردم!»
«ولی تمرین بکنیا ... کد نوشتن مثل ورزشه. فقط با تمرینه که میتونی مسلط بشی.»
«بله استاد! بله! چشم ...»
«قربانت. اگر دیگه مشکلی نداری من برم.»
«ناهار نمیمونی؟ مامانم تا یکساعت دیگه میاد.»
«لطف داری. ولی با یکی از دوستام قرار دارم ... دیر میشه.»
«اووع ... دوس دختر پیدا کردین جناب؟ به به ...»
«نه بابا از بچه‌های دانشگاهه.»
«دانشگاهتون دختر نداره؟»
خنده‌ام گرفت و آروم آروم به سمت درِ آپارتمان حرکت کردم.
«یه کمی استرس داری چون.»
گفتم: «من؟»
«آره دیگه ... تقریباً یه ربعی میشه که انگار فکرت مشغوله.»
«نه ... نه اصلا.»

گاه گاهی به خیالم می‌گذشت که با برگشتن مامان و بابا از سفر، و تموم شدن تعطیلات عید، دقیقاً چطور باید از پسِ یک رابطه‌ی روتین با مرجان بربیام. چطور میتونم این قضیه رو مخفی نگه دارم و اصلا تا کجاها باید دروغ گفت و انکار کرد؟ فکر کردن مداوم به اینجور مسائل و این زندگی دوگانه روی روانم تأثیر می‌گذاشت و گاهی هم ناخودآگاه در رفتارم بروز میکرد. حتی وقت‌هایی که اصلا در فکر مرجان نبودم و فضای متفاوتی رو تجربه میکردم. وقت‌هایی مثل همین الان.

«ببین ... باز رفتی توی فکر.»
از دهنم پرید: «نگرانم، کمی...»
«نگرانِ چی؟»
گفتم: «امم ... آینده. کار. فکر و خیالِ الکی. چطوری بگم؟» و به سرعت مشغول بستن بند کفشم شدم.
«بابا جمع کن از ایران برو. تو که نمره‌هات اینقدر خوبه و تازه اینقدرم کاربلدی، رو هوا می‌برنت.»
«آره ... به مهاجرت هم فکر می‌کنم.»
«خوب میکنی. فکر کن. تازه بیا منم با خودت ببر.» و دوباره همونجور آروم و خجالتی خندید.

حوالی ساعت یازده صبح بود که بالاخره تونستم خودم رو از چنگ تعارف و دلبری‌های ملیکا رها کنم و بیام بیرون. کمتر از ده دقیقه‌ی بعد، ماشین اسنپ رسید و حالا باید حداقل نیم ساعتی رو تحمل می‌کردم تا برسیم. یک نگاه گذرا به صفحه‌ی گوشیِ تلفنم کافی بود تا فصل جدید این قصه آغاز بشه. اتفاقی که اگر به این شکل نمی‌افتاد، هرگز لازم نبود تا باز برای نوشتن ازش این همه کاغذ و قلم مصرف کنم.

در کسری از ثانیه انگار هزار و یک نوتیفیکیشن روی اسکرین گوشیم پرت شد و روی همه‌ی اون‌ها، اسم Mistress Marjan به شکل وحشتناکی به چشم میخورد.

"کجایی؟" – "جواب بده" – "تلفنت رو بردار" – "آرمین؟ جواب تلفنم رو بده" – و بیست و یکبار تماس تلفنی که من حتی یک بارش رو هم متوجه نشده بودم.

با حالتی عجولانه و مضحک تصمیم گرفتم که به خانوم زنگ بزنم و هنوز آماده نبودم که توی همچین موقعیتی، بخواد باهام حرف بزنه. اضطراب و ترس داشت از سر و کول و هیکلم بالا می‌رفت و بوق‌های زنگ خوردن و پشت خط موندن، نظم تنفسم رو بهم می‌ریخت.

«الو؟»
«آرمین؟»
«سلام خانوم.»
«کجایی؟»
«چیزی شده خانوم؟ حالتون خوبه؟»
«همین الان ... همین الان، بدون کوچکترین تأخیری میای اینجا.»
«بیام ... بیام کجا خانوم؟ شما به این زودی برگشتید؟»
«سریع، همین الان، بیا آپارتمان من. دهنت رو هم ببند و دیگه سوال نکن.» و بلافاصله قطع کرد.

گیج شده بودم. با خودم گفتم هنوز دو روز از سفر مرجان باقی مونده، آره ... من اشتباه نمیکنم. قرار نبود تا آخرِ این هفته برگرده. اصلاً خودم یادداشت کرده بودم ... توی همین دفترم نوشته بودم که "میسترس برای دیدار با خانواده به کرمانشاه رفته و من در این مدت وظیفه‌ای ندارم ..."

آره ... فاک ولی امروز تازه چهارشنبه است، یعنی ... دوشنبه، سه شنبه، چهار ... یعنی تازه سه روزه رفته. چرا من متوجهِ اومدنش نشدم؟

«جناب، میشه لطفاً دور بزنید؟»
«دور بزنم؟ کجا؟»
«منظور اینکه برگردید. به همونجایی که سوار شدم.»
«مگه نگفتی سعادت آباد؟ چی شد؟ چیزی جا گذاشتی؟»
«نه، نه من ... من باید برگردم.»
«کجا دور بزنم آخه؟ نمیبینی ترافیک اتوبان رو؟»
«نه آقا ... مهم نیست. هرجا شد ... هرطور شد ... دو برابر پرداخت میکنم اصلا. برگردید فقط! »
«باشه آقا جان! چرا داد و بیداد میکنی؟ صبر کن تا دور برگردونِ بعدی ...»

تا اولین خروجی شاید بیست دقیقه طول کشید. و من هرچقدر توی ذهنم بالا و پایین می‌کردم، دلیلی واسه عصبانیت میسترس نبود. هرچند که جواب ندادنِ گوشی رو می‌شد یکجوری توضیح داد، امّا ... فاک. چه حس مزخرفیه وقتی نمیدونی بابت چی داری تنبیه میشی و اصلاً چه تنبیهی در انتظارته.

راننده با حالت طلبکارانه‌ای گفت: «بفرما.»
و من در یک چشم بهم زدن جلوی درِ آپارتمان میسترس بودم. یک نفس عمیق، یکی عمیق‌تر، دم، بازدم، دم ...

[تق، تق، تق ...]

Humiliate Me | تحقيرOnde histórias criam vida. Descubra agora