28 | 3:07 AM

272 4 0
                                    

ترس و لرزی که بعد از اون کابوس به جونم افتاد به قدری اذیتم کرد که دیگه نتونستم درست حسابی بخوابم. روی تختم وول میخوردم و صحنه‌ها دوباره جلوی چشمم نقش میبست: "دیر کردی." – "مگه من مسخره‌ی توام آشغال؟" – "این بود قول و قرارت؟" – "برید عقب، کون دادنش دیر شده شازده پسر".

یادم میومد و خواب از سرم میپرید. مسخره بود. چرا اصلاً باید دوتا آدم بالغ دچار همچین حالات عجیب غریبی بشن؟ چطور اصلاً ممکن بود مرجان به راحتی توی چشم بقیه نگاه کنه و من رو لخت مادرزاد روی زمین بکشه؟ چه‌جوری؟

می‎گفت: «اینجوری. همینطوری که من میگم. همین. من مهمم. من.»
«بله خانوم. چشم.»
«آ باریکلا ... جنده‌‌پسر.»

اوف ... جهنمِ لذت‌آلود.


زمان گذشت، و من به قدری زیر دوش فکر کردم و این حرف‌ها دور سرم چرخید، که نفهمیدم عقربه‌های ساعت چطوری خودشون رو به دهِ شب رسوندن. همینقدر میدونستم که امروز روز دومّه. و من بعد از چند ساعت کارِ خونه و تلفن و خوندنِ درس‌هام، باید خودم رو برای اومدن خانوم آماده میکردم.

قلبم مثل همیشه بوم بوم صدا میکرد، و از حرکت منظم تیغِ اصلاح اطراف کون و مقعدم تحریک میشدم. لمس ... لمس ... لمس ... گوشت چاق و سوراخی که حالا روز به روز داشت به گشاد شدن و فشار دیلدوها تن میداد. آه ... یه‌جور لذت تازه و اضطرابِ آلوده بود همش. حس میکردم قفل لای پاهام سنگین‌تره، و هنوز هم به وجود دائمی‌اش عادت نکرده بودم.

«سلام خانوم ... ممنونم که اومدین.»
«سلام ...»

کلیدِ خونه رو روی میز ناهار خوری پرت کرد، روی مبل پذیرایی نشست و نگاهش حالا با دقت به بدنِ من بود.

«چیزی میل دارین خانوم بیارم برا...»
«نه. الانم اجازه نداری هروقت دلت خواست صحبت کنی.»
«ببخشید خانوم.»
«نه الان ... نه هیچ‌وقت دیگه‌ای. یه سلام میگی یه خداحافظ ... باقیِ وقت‌ها دهنت بسته است تا من سوال کنم.»
«متوجه شدم خانوم.»
«آها ... خوبه ... حاضری؟»
«بله خانوم.»
«کِی دوش گرفتی؟»
«امروز صبح، خانوم رضایی.»
«شیو؟»
«کردم خانوم ... کامل.»
«ببینم...؟»

تی‌شرت و شلوارکی که تنم بود رو سریع درآوردم، و مرجان دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید، خمم کرد، و مثل وقت‌هایی که میخواست اسپنک بزنه، روی پاهاش خوابوند.

«کِی شیو کردی؟ امروز فقط؟»

میتونستم تیزی ناخوناشو لای باسنم احساس کنم، جوری که با هر دو دستش کونم رو باز کرده بود و نقطه نقطه‌ی تنم رو بررسی میکرد. روتینِ تحقیرآمیزی که باید ماه‌ها میگذشت تا بهش عادت کنم.

«هم امروز صبح ... هم دیروز خانوم.»
«خوبه. آفرین. هرچی تمیزتر شیو کنی بهتر هم گاییده میشی. منم رضایت بیشتری دارم ازت اون وقت.»
«ممنونم خانوم.»

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now