32 | The End of The Line

434 9 3
                                    

اولین بار بود که از شنیدن چنین چیزهایی تحریک میشدم. یه جور حس ترس و اضطراب که توی دلم ریشه داشت؛ شاخه‌های سخت و ضخیمش وجودم رو احاطه می‌کرد و آروم آروم به وقتِ خودش میوه داده بود. میوه‌ی شهوت. فتیشِ تحقیر شدن. میلِ به تسلیم و پذیرفتن سلطه در مقابل یک موجودِ خداگونه. در مقابل یک زن.

«خب بجنب دیگه ... به چی فکر میکنی؟»
«چشم ...»
«عه نه دیگه ... پشتت رو بکن به من ... آهان ... بچرخ، بچرخ، بچرخ، خببب... خوبه. وایسا.»
«واقعاً لازمه که من ...؟»
«ساکت باش خرابش نکن دیگه. بذار خوش بگذره به جفتمون.»
«چ...چشم.»
«آ باریکلا پسرِ خوب. یه لحظه برمیگردی دوباره؟»
«برگردم؟»
«آره ... روتو بکن به من ببینم؟»
«بله...چشم.»
«این چیه؟»
«چی؟»
«این! این ... سفت شدی اون پایین مایینا؟»
«نه ... نه خانوم.»
«بیام چک کنم خودم؟»
«نه نه نه ... لطفاً.»
«خوشِت اومده انگاری. نه؟»
«نه ... بله. خانوم لطفاً ...»
«خب حالا باز بچرخ، بچرخ، بچرخ ... خوبه.»

با همون آرامشِ خاص همیشگیش از پشت میز بلند شد، دفتر و کتابش رو جمع کرد و به سمتم قدم گذاشت:

«عه؟ گفتم نگاه کنی بهم؟»
«نه. ببخشید.»
«روبرو.»
«چشم ...»
«حرف نزن. فقط روبرو رو نگاه کن.»

اطاعت، اطاعت، اطاعت.

قلبم داشت از جا در میومد و صورتم مثل همیشه سرخ شده بود.

«خب؟ بگو ببینم ... تو اگر پارمیدا باشی و من آرمین باشم ... چطوری انگشتت بکنم عینِ واقعیته؟»
«شیما جون نه ...»

تا گفتم "شیما" یه ضربه خیلی بدجور به کمرم زد. کف دستش به قدری سنگین و محکم روی تنم فرود اومد که کمرم حسابی سوخت. بدجوری هم سوخت. تعادلم رو یک لحظه از دست دادم و خانوم دستم رو گرفت.

«شیما و مرض. گفتم اسم منو نیار دیگه!»
«ببخشید ...»
«شلوارت رو بکش پایین، معطل نکن.»
«میشه ... میشه نکنین؟»
«ببین الان میرسن خونه‌ها! اونوقت باید جلوی همه‌مون مشغول شی!»
«میشه از روی شلوار؟»

خنده‌اش گرفت و در جواب گوشمو سفت پیچوند:

«آخ نه ... نمیشه. نمیشه پسرِ باهوش. نمیشه. زرنگی؟»
«لطفاً ...»
«خودم درش بیارم؟»
«آآآی ... چشم ... گوشم ... گوشم. باشه. باشه درمیارم باشه ...»
«زود!»

یادمه وقتی نگاه خودم به شرت و شلوارم افتاد بدجوری تنم میلرزید. اینکه شلوار جین و شرت و کمربندم رو کف اتاق پذیراییِ شیما ببینم؛ خودم لخت باشم و آسیب‌پذیر ... آه. از اون دست‌ چیزهایی بود که فقط در خواب و خیال میشد پیداشون کرد.

«ای جان ... خودت کم از یه جنده نداریا ... اونوقت به دخترای مردم میگی جنده...؟ چه سیخی هم کرده آشغال! کف دستتو بیار بالا ببینم؟»

شیما چندباری سرفه کرد، از اعماق گلوش آب دهن آورد بالا و کف دستم ریخت.

«بمال قشنگ نرم شه ...»

Humiliate Me | تحقيرDove le storie prendono vita. Scoprilo ora