SIX | 5 MINUTES

648 13 3
                                    

دو روز گذشت. درست دو روزِ تمام، بی کم و کاست، چهل و هشت ساعت از وقتی تنها شده بودم گذشت. و همون حوالی، یه کم دیرتر، توی لابیِ ساختمون داشت اتفاقی می‌افتاد که بهونه‌ی نوشته شدنِ این ماجرا بود. یک صدا. یک صدای بلند. صدای بلند و رسا و آشنایی که میگفت:

«آره بابا اصلا خودم بهش گفتم ... آره ... میبینی مردم چه شکلی شدن؟ شرم آوره اصلا ... ولی تو نگران نباش. قربونت برم ... آره ... آره حتماً ... باشه عزیزم ... »

و دوباره تکرار میکرد: « حتماً ... حتماً عزیزم. نه. هیچ مشکلی نیست. اصلا نگران نباش. آره قربونت برم. طبیعیه این چیزها.»

مشخص بود که مرجان پشت تلفن چیزهایی میگفت؛ و مشخص بود که با صدای بلند و مزاحمی توی لابی ساختمون فریاد میزد. حرف زدنش عمدتاً با فریاد بود. وقتی از چیزی اطمینان کافی داشت، هرگز به آرومی منظورش رو نمیرسوند. همیشه باید از کلمات کت و کلفت و سنگینی استفاده میکرد تا جان آدم با شنیدنشون بلرزه.

و دل من همون موقع دوباره مثل روز اول لرزیده بود.

«ببین لیلی جون، الان زمونه عوض شده. من خودم بارها این رو با شوهرم تجربه کردم. آره ... آره قربونت. ببین هیچ مشکلی نیست. من اصلاً خودم باهاش صحبت میکنم ... آهان؛ آره ... آره. فدای تو. من باید برم ...»

خواستم در رو باز کنم، به بهونه‌ی بیرون رفتن از خونه، یا بردن آشغال‌ها تا دم در، یا اصلاً هر چیز کوفتی و بی دلیلی، دلم میخواست در رو باز کرده باشم. دستانم می‌لرزید، و در عین حال اشتیاق زیادی برای دیدنش داشتم ...

"خانوم رضایی! صبر کنید!" زبونم انگار توان این رو نداشت که سنگینیِ این کلمات رو تحمل کنه. و یا شاید چون خیلی دیر رسیده بودم و مرجان سوار آسانسور شده بود، نتونستم حتی اسمش رو به زبون بیارم. لعنت به من ... با خودم فکر کردم که ایرادی نداره ... نه. هول شدم. طبیعیه خب، آدم از دیدن چنین شخصی، با چنین پیشینه‌ای ازش ... خب طبیعیه هول بشه. با خودم خیلی فکرها کردم و برگشتم توی آپارتمان. انگار تازه تونسته بودم تمامِ جرئتم رو بدست بیارم، و با یک اراده‌ی راحت و محکم با خودم قرار گذاشتم که وقتی مرجان برگشت، پیش از اینکه کلید بندازه و درِ خونه‌اش رو باز بکنه، باهاش صحبت کنم.

"خانوم رضایی، سلام ..." ؛ نه. شاید بهتره فقط بگم: "سلام. خوب هستید؟" یا اینکه بگم: "رسیدنتون بخیر، خانوم رضایی ... سلام ... رسیدنتون بخیر خانوم رضایی. حالتون چطوره؟" آره. اینطوری بهتره. نیست؟

با همین جملات ساده و اضطراب مضحکی که داشتم تمام صبح و ظهر و عصرم تلف شد. انتظار کشیدن برای یک سلامِ ساده، و تا این اندازه استرس داشتن ... تازه وقتی بابا هم از شمال زنگ زد و احوالم رو پرسید، من تمام حواسم به صدای لابیِ ساختمون بود. صدایِ مرجان، یا صدای رسیدن آسانسور، صدای آهنگین پاشنه‌های بلند روی کاشی ... انتظار انتظار انتظار. تپش قلب داشتم. و این حالات تا نزدیک‌های ساعت هشت شب ادامه داشت، و قرار بود با یک صدای خنده شدّت بگیره.

Humiliate Me | تحقيرOnde histórias criam vida. Descubra agora