چیزهایی هست که نگفتهام.
چیزهایی هست که تا به امروز، روش خوب و مرتبی برای گفتنشون نبوده. یا شاید هم من بلد نبودم اینها رو با نظم و ترتیب درستی کنار هم بچینم، تا یه تصویر تر و تمیزی از خودم و زندگیم اینجا ارائه کنم. نه ... زمان میگذره و این یادداشتها هم بالاخره یکروزی فراموش خواهند شد، امّا من برای سلامت روانِ خودم هم که شده، نیاز دارم تا یک روایت صادقانهای از زندگیِ جنسیم داشته باشم. بهش میگم "تحقیر"، چون حقیقتاً چیزی به غیر از این نیست. فصل به فصل بیشتر در این کثافتِ غریزیم فرو رفتهام و در عجبم که چطور چیزی در همه این سالها، جلوی حرکت من رو نگرفته بود. قضاوتِ درستی یا غلط بودن کارم رو میگذارم به عهده دیگران، الان وقتِ این حرفها نیست. نه، الان صرفاً میخوام بنویسم.میخوام از این بنویسم که در زندگی چیزهایی هست – یا نه، بگم: "لحظههایی" هست – در زندگی لحظههایی هست که آدمیزاد رو تا اعماق ریشه و وجودش به سمت و سوی تغییر میبره. نه چُنان تغییری که در ظاهر و خوشگلیِ آدم پیدا باشه؛ نه ... بلکه یک تغییر اساسی. چیزی درست مثل خراب شدن و ساخته شدن، چیزی مثل یک حس سبکیِ رمزآلود.
مرجان میگفت: «خوردت میکنم، آرمین. تیکه تیکهات میکنم و از اول میسازمت.» و من با واژه واژهی این حرفها بیگانه بودم. زمان باید میگذشت تا بفهمم این "لحظهها" کجاست. بفهمم "تغییر برای همیشه" چقدر دردآور و جهنمّیه، ولی قبل از اون شبِ اول، تصویر اتاق تربیت واسم چیزی بزرگتر از یک سکس دانجن (Sex Dungeon) نبود. میگفتم اوکی، هفتهای چند بار میرم پایین، لباسامو درمیارم و میذارم هرکاری دوست داشت باهام بکنه. نهایتاً قرار بود ده-دوازده ماه به این بازیها بگذره، بعدش خسته میشدیم، و من کارهام جمع و جور میشد و از ایران میرفتم؛ مگه نه؟
«خجالت بکش ...»
قصه حالا رسیده بود به شبِ اول. و من افتاده بودم روی زمین و زار زار گریه میکردم، از درد به خودم میپیچیدم و مرجان تحقیرم میکرد. شلاق، تَرکه، فحش، فحش، فحش. آخ چه فحشهای داغ و ناجوری میداد. و باز چند دقیقه بعد دوباره بلندم میکرد، سوارم میشد، و داد میزد: «خجالت بکش حیوون. تحملت از یه بچه سه ساله کمتره. خجالت بکش.»
آره من خرابت میکنم. من دوباره میسازمت. من آدمت میکنم، آره. حالا فهمیدی اینا یعنی چی، آرمین؟ فهمیدی دیگه بحث یه روز و دو روز و یک هفته نیست؟ میخوای جمع کنی بری؟ فاک. کجا میخواستم برم؟ چطوری میخواستم از دستش فرار کنم و به زندگیِ عادیم برگردم؟ این زن انعکاسِ زمینیِ خدا بود و من لحظه به لحظه بابت اشتباهاتم مجازات میشدم. یک مجازاتِ ابدیِ خداگونه.
«این چه قیافهایه؟ ده دقیقه نشده هنوز گفتم عر عر نکن اینجا. چیه؟ میخوای بری خونتون کوچولو؟ دردت اومده به خانوم سواری دادی؟ هان؟»
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...