35 | Of Love & Ashtrays

371 9 0
                                    

آه ... عشق.
یکبار دیگه به ذهنم رسید که اگر از چشم و ابروی همچین دختری خوشم نمیومد، مطمئناً روزگارم خیلی متفاوت می‌بود. حتماً یه‌جایی دورتر از توان ادراک و دانش بشر، در یک جهان موازی، آرمین هیچوقت سر صحبت رو با نوشین باز نمیکنه. هیچوقت اونطوری توی زیرزمین تحقیر نمیشه. هیچوقت اون شکلی لباسهاش رو درنمیاره؛ هیچوقت ... هیچوقت ... آه.

خسته شدم.
از این فکر و حرف‌ها خسته شدم.

این‌ها همه یک‌طرف ... فکر و خیال زیاد گاهاً به درد و ناراحتی بدنم هم اشاره می‌رفت، و تحمل اسپنک و شلاق‌های خانوم سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. اون شب هم هنوز از درد و شوکِ هزار دور سواری دادن به چنین زن چاق و سنگینی در عذاب بودم. سرم گیج میرفت، و دلم نمیخواست باز دوباره بحث و جدل تازه‌ای شکل بگیره.

سکوت که شد، گفتم: «میشه ... وظایفِ من رو مشخص کنید؟ یعنی الان که دیگه قراره خیلی چیزها تغییر کنه ...؟ میشه بگید من باید چیکار کنم؟»

«بدو برو یه جاسیگاری برای خانوم بیار ببینم.»
«چ...چشم.»
«اونجوری نه حیوون ... چهار دست و پا.»
«عذر میخوام ارباب ...»
«آ آ آ ... درسِ اولت رو همینجا یادت میدم.»

با چکمه‌های گِلی‌اش روی فرش اتاق قدم میگذاشت و من پیش از اینکه بتونم توی اون پوزیشن به زاویه دید اطرافم عادت کنم، سنگینی بوت‌ِ چرمی‌اش رو روی کمرم حس کردم.

«این میره پایین ... آهااان ... کون میاد بالا ... بالاتر ... چرا مقاومت میکنه کمرت؟ پایین تر بره دیگه ...»
«آع...آآآی....»
«عادت میکنی.»
«خانو...»
«عادت میکنی گفتم. باید یه زنگِ گنده بگیرم بندازی دور گردنت که یادت نره چه گاوی هستی برای من.»
«ب...بله! بله ارباب ...آآه...»
«خب ... کون بیرون ... بده بالا ... کمر پایین ... یالا برو جاسیگاری بیار ببینم ... آهان ... حالا شد! آهان ... ببین چه کونی داری آخه ... نگا نگا ... میخوام هر گرم از این کون چاق و گردت معلوم باشه وقتی واسه من راه میری.»

بله، ارباب. بله. چشم. اطاعت.

دروغ گفتم اگر ادعا کنم این حرفها و اونطوری راه رفتن جلوی مرجان برام شهوت‌آمیز نبوده. اصلاً انگار هربار که با کلام و اشاره و تماس دستهاش به باسنم توجه می‌کرد، من بیشتر و بیشتر آلوده‌ی وجودش میشدم. آه ... چی بود میگفت بلند بلند بخون و سواری بده؟ "من گاوم و شیر میدم ...". اووف ... آره. "من گاوم و شیر میدم. باید منو بدوشید."

«خجالت بکش. این چه آشغالیه برداشتی اوردی برای من؟ هان؟ یعنی باید نیم ساعت میرفتی خونه رو زیر و رو میکردی بفهمی جاسیگاری ندارید...؟»
«ببخشید خانوم. اونقدر حواسم به شما بود که به کل یادم رفت کسی توی این خونه سیگار نمیکشه.»
«بیشعور تو الان دو هفته است که رسماً کون‌ده‌ی منی. بعد اون وقت عقل توی کله‌ات نبود وقتی اربابت سیگار میکشه یه جاسیگاریِ درست حسابی بخری بذاری خونه‌ات؟»
«ببخشین خانوم ...»
هنوز حرفم تموم نشده بود که با کف پوتینش توی گوشم خوابوند.
«گوش نمیدی من چی میگم آخه! فقط توی دهنت افتاده بگی ببخشید. ببخشید.»
«گوه خو...آ...آآآآ...»
«آها همونطوری ... عا کن ... عا کن وگرنه اونقدر فشارش میدم دندونات خورد شه عزیزم.»
«عا...عااااا....»
«زبونت کوش؟ ببینم؟»
«خ...اا...عاااا....»
و بعد که داغیِ تلخ خاکستر و سیگار توی دهنم مزه کرد، دیگه هیچی جز درد و گریه احساس نمیکردم.

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now