«امروز رو خوبِ خوب یادت باشه، آرمین. من و تو خیلی بالا و پایین داشتیم، ولی از این لحظه به بعد، دیگه واست راه برگشتی نیست. جنابعالی چندین و چند بار فرصت داشتی خوب فکر کنی، کم بیاری، شل بیای، راست بگی، دروغ بگی، شر و ور تحویل من بدی، ولی پسرِ خوب ... تموم شد اون روزا. حالا دیگه رسماً جندهی منی. سلول به سلولِ بدنت مالِ منه. میگی: "ببخشید خانوم رضایی، یعنی چی که من جندهی شمام؟" میگم یعنی هرچی بود و نبود، میذاریم کنار. از این به بعد کارت خیلی ساده است: دهنت رو میبندی، یاد میگیری، جندگیت رو میکنی و منو راضی نگه میداری. از این لحظه به بعد فقط خانوم رضایی مهمه و روز و شبش. رضایت من و مهمه و لذت من. شب بشه، صبح بشه، از آسمون برات بدبختی و کثافت بباره، اصلاً مهم نیست. از الان به بعد فقط من مهمم. من، من. خانوم مرجانِ رضایی. و تا وقتی احترام خانوم رو نگه داری و جایگاهت رو بدونی، منم آدم حسابت میکنم. میگم آرمین جون، اشکالی نداره که فلان روز نتونستی بیای، بجاش دفعه بعد که اومدی خیلی منصفانه تنبیهت میکنم. ولی وای به حالت اگر ببینم داری طفره میری و منو میپیچونی ... راه برگشت نداری. کاری میکنم یادت بره اسمت چی بود. یکبار برای همیشه گوه زدی به رابطمون و کوپنهای ببخشید-غلطکردمت تموم شده. من هم این مرضِ شل و ول بودن رو در تو دیدم، پذیرفتمش و حالا میخوام تغییرت بدم. میخوام آدمت کنم. حالا میخوای شیش ماهه آدم شو، میخوای شیش سال طولش بده ...»
از اون همه حرفهای محکم و جدیِ میسترس مرجان، فقط همینقدرش رو دقیق به خاطرم مونده. و البته تقصیر زیادی هم گردنم نیست ... چون حجم اتفاقات اون چند شب اول توی اتاقِ زیرزمین به قدری زیادند، که نمیدونم چطور میشه یک گزارش منصفانه از همهچیزش دراورد. مثلاً از همینجا باید شروع کنم که مرجان در مورد زیرزمین اصلاً بلوف نمیزد. همه عالم و آدم میدونستند که مرجان رضایی، غیر از یک واحد آپارتمان خودش، سه واحد دیگه هم از همین ساختمون رو سالهاست خریده و گاه و بیگاه به آدمهای مختلف اجارشون میداده. این موضوع تازهای نبود. گفتم تقریباً همه این رو میدونستند ... ولی بعدها – یعنی همون دوران برزخیای که من ایگنورش میکردم و از دستش فراری بودم – خانوم پاشو میکنه توی یه کفش که: "نخیر! من میخوام انباریِ هر چهارتا آپارتمانی که دارم کنار هم باشند." و سر یه جابجاییِ شماره واحدِ سه تا انباری، چه مصیبت مضحکی راه انداخته بود بین همسایهها. فحش میخورد، پشت سرش وحشتناکترین تهمتها رو میزدند، ولی خانوم به یه ورش میگرفت. حرفِ دیگران که میشد خیلی رک و راحت میگفت "گور باباشون ... اینها همه گاو و گوسفندند. هنوز چوبِ چوپون تو کونشون نرفته بفهمن رئیس کیه."
آخر هم اونقدر گفت و گفت و گفت تا همه راضی شدند.
بله. کجا بودم؟
آهان؛ زیرزمین.آره ... اون شب به محض اینکه پای قراردادش رو امضا کردم، میسترس مرجان حالت محکمتری به خودش گرفت. با یک قلادهی سفت و تنگ منو تا زیرزمینِ ساختمون چهاردست و پا کشونده بود، و با آرامش خاصی دنبال کلید انباری میگشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...