پاییز بود و مامانم در حالی که موهای خرماییاش رو دم اسبی بسته بود و کت و دامنِ جذب و گیپوری به تن داشت، دکمه های پیراهنِ یونیفرم سفیدم رو می بست. جوری هیجان داشتم که انگار کلی بادکنکِ رنگیرنگی توی معدهم آزاد کرده بودن و با بالا اومدن و خوردن به قسمتِ بالاییِ شکمم، اون تیکه رو قلقلک میدادن. طعم خمیر دندونِ توتفرنگی که به تازگی روی مسواکم زده بودم و باهاش دندونم رو تمیز کرده بودم با هر بار چرخوندنِ زبونم توی دهانم، حس میشد.
از حیاطِ خونه که بیرون اومدیم تا به مدرسه بریم، تونستم چند متر جلوتر هیکلت که از من بزرگتر بود رو ببینم که با یونیفرم یکسانی که من پوشیده بودم و کولهای زرشکی، کنار خیابون ایستادی و به آسمونِ صاف که با طیف مختلفی از رنگ های آبیِ آبرنگی تزیین شده بود، نگاه میکنی. ناگهان بادکنک های توی دلم بیشتر به پرواز در اومدن و با برخورد به شکمم، باعث پیچشی عجیب و جالب شدن. نمیدونستم چرا هر بار میبینمت اینجور میشم!
ولی خب الان که مطمئناً خیلی وقتـه ازش آگاهم...نمیدونم مامانت بهت چی گفت که سرت رو به سمتی که من ایستاده بودم چرخوندی و حس میکنم با دیدنِ چشمهات توی اون لحظه، یه برقِ محسوسی توجهام رو جلب کرد. مثلِ رد شدنِ ستارهٔ سهیلی بود که مامان نشونم داده! همونقدر سریع و درخشان. به طرفم دویدی و کولهٔ کوچیک و بامزهت روی شونههات عقب و جلو میرفت اما انگار هیچکدوم اهمیتی ندادیم چون منم متقابلاً به سمتت هجوم آوردم و لحظهای که بههم رسیدیم، جوری بین بازوهای کوچیکت خودم رو جا کردم که انگار تا الان توی یه صحرای خالی از سکنه گم شده بودم و بالأخره ناجیم رو پیدا کردم.
نفسنفس زدنت رو پشت گردنم حس میکردم که باعث میشد پوستم مورمور بشه و سرم رو بیشتر به یقهی نیمه بازت فشار بدم. از هم جدا شدیم و من انگشتهای کوچیکامون رو توی همدیگه گره زدم، توجه مادرهامون رو احساس میکردم اما با خوشحالی، جوری که هر بار مامانم برام آبنبات میگرفت، توی وجودم میپیچید، دستامون رو قفل کردم و با حضورت؛ خودم رو برای اولین روز مدرسه که قرار بود بهترین باشه آماده کردم.
••••••••••••••••••••••••••••
بفرمایید اینم پارت سوم برای شما🌝💕ویکوکِ نقلی خیلی نتوانستنی هستن برای من، برای شما چطور؟
اول از همه ستاره کوچولوی من رو رنگی کنید و بعدش برید پارت چهارم :)
[کامنتم اگه عشقتون کشید بزارید]
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...