⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟸𝟿

163 35 3
                                    

دقیقاً روزِ 24 اُمِ نوامبر بود که توی یه پارک نشسته بودیم. حالمون خوب بود و زندگی هم طبق خواسته‌امون طی میشد.
البته با کاری که تو اون لحظه کردی قلبِ من چند باری توی سینه سکته کرد و بعد دوباره تپید. چون خیلی یهویی و بی‌مقدمه از توی جیبِ کتت جعبه‌ای قرمز و مخملی رنگ در آوردی و دستم رو توی دستات گرفتی.
زمانی که میخواستی حرف بزنی، چون هوا سرد و زمستونی بود از دهنت بخار بیرون میزد.

_جونگو وانیلیِ شازده، حالا که زندگیمون توی قسمتِ نشیب‌اش قرار گرفته و همه چیز آرومه، نمیخوام دیگه فرصت و زمان رو از دست بدم. من نوزده سال... یعنی تقریباً بیست ساله که میشناسمت، از اون روز توی پارک که هفت سالم بود تا الان که توی پارکِ نیویورک هستیم و من بیست و شیش سالمه. تموم این سال‌ها رو ما مقطع به مقطع با همدیگه سپری کردیم، چه سخت بود و چه آسون... من و تو خیلی وقته که ما شدیم، اما الان دلم میخواد با این حلقه که حتی زیاد گرون و خیلی ارزشمند هم نیست ازت بخوام که کل زندگیت رو کنار من بگذرونی، میخوام دیگه از این به بعد تمامِ عمرمون ما بمونیم و به این کلمه معنی ببخشیم وانیلِ من، بدون که خیلی عاشقتم. حالا قبول میکنی؟

بغضِ بدی اون لحظه گلوم رو گرفته بود، فقط تونستم برای گریه نکردن محکم لبات رو ببوسم، تا جایی که توی اون هوای سرد نفسم بگیره. نگاهی به جفت حلقهٔ ساده و مردانه‌ای که توی اون جعبه بود انداختم و با صدایی که به سختی داشتم کنترلش میکردم تا نلرزه گفتم:

+مهم نیست حلقه‌ت گرون باشه یا ارزون شازده‌ی من. هر چیز که باشه وقتی تو به من بدیش برام ارزشمنده، منم دوستت دارم. پس آره، بیا تا آخرِ عمرمون ما بمونیم...

حلقه رو توی دستم کردی و با خندهٔ ملایمی گفتی:

_باید یه روزی تمومِ خاطراتمون از آشنایی تا حالا رو توی یه دفتر بنویسی و بهم بدیش!

•••••••••••••••••••••••••••••
حالا متوجه شدین این دفتر خاطرات اصلاً برای چی به وجود اومده:)
مـرسی که از این بچه‌م حمایت کردید، در هر صورت توقع خیلی زیادی هم از نداشتم ♡

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now