⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟼

231 48 42
                                    

ده سالم بود که یه روز وقتی توی حیاطِ خونه‌مون بودیم، به سمتم خم شدی و توی گوشم آروم صحبت کردی:

_من خیلی اوقات بابام و مامان جی‌هی رو میبینم که هم رو میبوسن. زمانی که از بابا پرسیدم؛ بهم گفت این یه نوع راه نشون دادنِ عشق‌ـه به کسی که دوستش داری.

چشمام از به دست اومدنِ اطلاعاتِ جدیدی که به مغزم وارد شده بود یکم گرد شد و برای چند لحظه همونطور نگاهت کردم. انگشتِ اشاره‌م رو خیلی کوتاه روی لبِ زیری‌ات کشیدم و با جمع کردن لبام مثل غنچهٔ گل؛ ازت سوالی که اون لحظه ذهنم رو درگیر و مشغولِ خودش کرده بود پرسیدم.

+این یعنی... هر کسی رو که دوست داری و میخوای بهش نشونش بدی، باید ببوسیش؟

دیدم که سرت رو به معنیِ "نه" به چپ و راست تکون دادی، صندلی ای که روش و دقیقاً رو‌به‌روم نشسته بودی رو با احتیاط جلوتر کشیدی و جوری زمزمه کردی که جز خودمون دو تا هیچکس دیگه‌ای صدامون رو نشنوه.

_نه؛ فقط کسایی که یه طورِ خاصی دوستشون داری. یه آدم خیلی مهم توی زندگی‌ات که میخوای بهش عشقت رو نشون بدی و به‌طور غیرمستقیم بگی که برات اهمیت داره و برات خاص‌ـه.

خب... میخوای بدونی اون ثانیه‌ها توی افکارِ من چی می‌گذشت؟
اینکه با وجودِ بچه بودنم اما میتونستم تشخیص بدم که تو جایگاهِ ویژه‌ای توی زندگیم داری و کلاً یه طورِ خاصی بهت عشق می‌ورزم و دوستت دارم.

توی سکوت و سردرگم و همچنین غرق در افکارم که همون لحظه مثل فریاد توی سرم اکو میشدن صندلیم رو جلو کشیدم، به حدی که زانوهامون از روی شلوار به‌ هم ساییده شد و نزدیکیِ بیش از حد ما رو نشون داد. آب دهنم رو محکم قورت دادم و لبم رو در چند اینچیِ صورتت نگه داشتم. هنوزم با گذشتِ این سال‌ها میتونم بازدم‌های گرمی که روی پوستم رها میشد و نگاهِ نافذ و عمیق‌ت رو حس کنم. انگار هنوز اون صحنات توی ذهنم زنده‌ان!
لب‌هام روی گونه‌های برجسته‌ای که داشتی نشستن و نفس‌زنان بخاطر گرمایی که از بدن و صورت تو به پوستم برخورد می‌کرد و فاصلهٔ خیلی‌خیلی کمِ بینمون رو آشکار می‌کرد لب زدم:

+پس فکر کنم واقعاً باید ببوسمت شازده تهیونگ...

بوسه‌ی ظریفی روی لپت زدم و چند سانتی‌متر ازت فاصله گرفتم. انتظار داشتم تو هم مثل من انگشتات از استرس یخ کنن و سرت از هیجان کمی گیج بره و کُند نبض بزنه ولی این اتفاق نیفتاد. به‌جاش تو خندهٔ کوچیکی کردی و نیم‌رخ‌ات رو به سمتم برگردوندی. نفست رو روی لب‌هام خالی کردی و من با درکِ اینکه  نگاهت روی لبم لغزید، قلبم رو توی شکمم احساس کردم. جداً خیلی حال و هوای عجیبی بود...

انگشت‌های باریک‌ات پشت سرم رو قاب گرفتن و سرانگشت‌هات با ملایمت توی موهای کوتاهم فرو رفتن و کف سرم رو مالش کوچیکی دادن. بوی گل‌های رزی که توی باغ‌امون بود بینی‌هامون رو به خارش انداختن ولی در حین حال بوییدنش توی اون دقایق آرامبخش و شاید یکم عاشقانه جلوه میکرد.
نوک بینی‌هامون رو به‌هم تماس کوتاهی دادی و من از فرط هیجان چشم‌هام رو بستم اما لحظهٔ آخر صدات رو شنیدم که با لطافت جمله‌ی قبلیت رو تکمیل کردی.

_جونگو وانیلیِ معصومِ من؛ منظورم بوسه از لب بود!

اما عقب نکشیدی بلکه لب‌هات رو روی لبای من فشردی. یه فشارِ کوتاه اما لذت‌بخش... به پیراهنت چنگ انداختم و نفسم رو حبس کردم. حس میکنم اون روز صدای بلندِ قلبم رو از اون نزدیک و مقابل سینهٔ خودت شنیدی چون بالا رفتنِ کنج لب‌هات رو به خوبی متوجه شدم. احساس میکردم تعادل ندارم و سرم سبُک شده، داشتنِ لبات روی خودم هیجان‌انگیز و مملو از حس خوب بود که دست‌و‌پاهام رو شل و سست میکرد.

نفسی که توی سینه‌م بود کاسته شد و به آرومی عقب کشیدم، پیشونی‌ات رو به پیشونیم تکیه دادی و دمی گرفتی. زبونم رو روی لبم کشیدم و در کمال تعجب اثرِ مقداری از بزاقت رو روی شکافِ دهانم پیدا کردم. بادکنک‌ها دوباره به سطح شکمم برخورد کردن.
دستم رو گرفتی و داخل خونه رفتیم، لب پایینم رو خیس کردم و حس ناآشنایی وجودم رو لبریز کرد.
از حسی که اون بوسهٔ کوچیک و اجمالی بهم داد لذت برده بودم...
جوری که دوباره میخواستم تجربه‌اش کنم و برای دفعه‌های بعد هم ببوسمت.

••••••••••••••••
به همین زودی ماچ و بوسه شروع شد!

اینا بچه‌ان، ما هم بچه بودیم😑🗿

با یه ووت و کامنت خوشحالم کنید  ฅ^•ﻌ•^ฅ

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now