هوجین و همسرش داشتن روی صحنه با آهنگِ ملایمی که در حالِ پخش بود، میرقصیدن. گوشهای از سالن ایستاده بودم و در حالی که یه دستم توی جیبم بود، به حرکت هماهنگِ بدنهاشون نگاه میکردم. باید اعتراف کنم اون لحظه فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه من و تو جای اون دو نفر روی سِن بودیم چطور بدنهامون رو کنار هم حرکت میدادیم. دو تا داماد... شاید برای بقیه عجیب و منزجر کننده به نظر می رسید اما فقط من بودم که با تصور همچین چیزی لبخند روی لبم اومد و گرمایی که بدنم رو در بر گرفت حس کردم.
لحظهای که دستهای بزرگ، انگشتهای باریک و بلندت دور کمرم پیچید و دور از چشم دیگران من رو به دیوار چسبوندی، قلبم داشت میومد توی دهنم و خیلی راحتتر از قبل میتونستم ضربانِ تند و محکم رگی که زیر پوستِ گردنم مخفی شده بود رو بشنوم و احساسش کنم. جوری که میخواست پوستم رو پاره کنه...
نورِ سفید و کورکنندهی سالن به یکباره خاموش و تاریکی برای چندین ثانیه توی محیط ماندگار شد. بعدش چراغهای رنگیِ قرمز، آبی و سبز روشن شدن و توی محیط نورافشانی کردن. توی اون جنگ و هیاهویی که بین رنگها برقرار شده بود صورتت رو دیدم که بهم لبخند میزدی. ای کاش میشد لبخندت رو قاب کنم و توی اتاقم نگهش دارم تا هر وقت که دلتنگت شدم اون رو تماشا کنم!
سیاهی کلِ سالن عروسی رو توی خودش حل کرده بود و مطمئن بودم که هیچکس ما رو که گوشهای ایستاده بودیم و توی دنیایِ دونفرهمون به سر میبردیم نمیبینه.
دستهات دو طرف کمرم رو قاب گرفت و من رو به خودت چسبوندی. آهنگ تقریباً ریتمش تند شده بود و تو جوری حرکاتِ رقصِ خوردمون رو تحت کنترل گرفته بودی که با بیت هماهنگ باشه. دستامو دور گردنِ عسلی رنگ و قطورت انداختم تا به یه نحوی خودمو باهات مَچ کرده باشم...خندهٔ سرخوش و بلندم رو با فرو بردنِ صورتم توی گردنت مخفی کردم و مخفیانه و یواشکی همون نقطه رو هم بوسهای نشوندم. خوشحالی کل اون لحظات بدنم رو تصاحب کرده بود و مثل کرمِ خاکیِ نسبتاً بزرگی توی هر نقطه از بدنم میلولید.
یک لحظه بدنهامون رو از همدیگه فاصله دادی و بعد با گرفتن و چرخش دادنِ مچام من رو بین بازوهات چرخوندی که باعث شد ضربانِ قلبم آرومآروم و با تعلل بالا بره. قبل از اینکه آخرین حرکتِ رقص انجام بشه؛ اینبار تو بودی که دستت رو زیرکانه از لای پیراهنِ سفید و مجلسیِ من داخل می بردی؛ به کمرِ شلوارم چنگ میزدی و با بوسهی خیسی، عقل من رو به یکباره از سر میپروندی!
بعد از شام، دیگه کمکم وقتِ این می رسید که مهمونها؛ جشن رو ترک کنن و به زندگیِ قبل از عروسیای که برگزار شده بود برگردن. تقریباً سالن خالی شده بود و اکثرِ مهمونها دیگه از جمع خارج شده بودن. مادر و پدرم هنوز توی سالن بودن و ما هم دیگه ذرهذره باید برای رفتن به خونه آماده میشدیم. سرم رو چرخوندم و تو رو دیدم که با چهرهای خوابآلود و بدنی کوفته و خسته روی یکی از صندلیهای دورِ میز لم دادی و چشمهات رو با آسودگی روی همدیگه گذاشتی.
بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم تا توجهِ بقیه بهمون جلب بشه، پشت سرت ایستادم و با سرانگشتهام فشاری کم اما شاید تا حدودی آرامشبخش به سرشونههات وارد کردم. چون بلافاصله پلکهات رو باز کردی و از لای چشمای خمار و ببر مانندت بهم زل زدی، بدون هیچ حرف، انتقاد یا حتی تشکری. البته اون زمان میتونستم نوع نگاهت رو یهجورایی تحسینآمیز و متشکر تلقی کنم. سرم رو پایین آوردم و جوری که فقط تو بشنوی، جلوی گوشات زمزمه کردم:
+دلت میخواد یکم از شلوغی دور شی؟ میتونم ببرمت طبقهی بالا.
سرت رو با ملایمت تکون دادی و هردو جمعیت رو ترک کردیم. طبقهٔ بالایی، شامل دستشویی، اتاق تعویض لباس و میکاپ و همچنین یه تراسِ بزرگ و سلطنتی مانند بود. ستونهای بزرگ و مرمرِ صدفی رنگ دو طرفش و یه فضای نرده مانند و نیمدایره داشت که محدودهٔ تراس رو مشخص میکرد تا پایین نیفتیم. دستهامونو روی اون گذاشتیم و به منظرهی تاریک اما جالبِ اطراف و بیرون که نیمی ازش شامل جنگل و قسمتیش هم که مربوط به نمای شهر میشد نگاه کردیم.
همونطور که تو آروم به طرف من خزیدی و دستهات رو دور کمرم حلقه کردی؛ تونستیم صدای خندههای ملایمِ دو نفر رو بشنویم که از زیرِ تراس میومد. با کنجکاوی سرمو یکم پایین بردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که هوسوک رو دیدم به همراهِ یه پسر دیگه که جلیقهٔ قهوهایِ سوختهای به تن داشت و صداش هم یکم مثل تو بم بود. وقتی ازت پرسیدم که: "اون رو میشناسی یا نه؟" جواب دادی:
_اون پسرخالهام، یونگیه. تازه به اینجا نقل مکان کردن. مشخصه که از هوسوک خوشش اومده! کم پیش میاد با کسی گرم بگیره.
لبم رو گزیدم و آروم خندهای کردم، سرم رو به سمت گوشهات متمایل کردم و لب زدم:
+هوسوک پسرِ پر انرژیایه. هر کسی ازش حس خوبی میگیره پس توی این مورد یونگی رو درک میکنم...
یه ابروت رو بالا انداختی و با شرارت گازی از گوشهٔ گردنم که از زیرِ یقهی پیراهن سفیدم بیرون زده بود گرفتی. "آخ" کوچیک و ناخواستهای گفتم و با تخسی به سمتت برگشتم اما صورتت زیاد نشانهای از رضایت رو نداشت. تو حسودی کرده بودی! چون بعدش گفتی:
_توام مشخصاً خیلی از اون پسره هوسوک خوشت میادااا!
از این رفتارِ بچگانه و حسودیت خندم گرفت ولی خیلی تلاش کردم تا بروزش ندم چون میدونستم بیشتر عصبانی میشی.
اما ظاهراً هیچکدومِ ما نمیدونستیم اونشب تازه رابطهی بین هوسوک و یونگی جوونه زده بود...!•••••••••••••••••••••••••••
ببینید اینجا چی داریم!
سُپ داریممم مسمسمسمسمس😭 ویتامین و شوگولی اینجا کاپلمونن🤌🏻حسودیِ واضح تهیونگو دوست دارم😹
اینم از عروسیِ متبرک کنندهی هوجین جان...
ووت بده و بعد بپر پارت بعدی ʕ ꈍᴥꈍʔ
![](https://img.wattpad.com/cover/345988089-288-k613342.jpg)
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...