[خاطراتِ ما]
[بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!]
📒 ≘ کاپل↜ ویکوک
📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات
📒...
هوا هنوز سرد بود و تعطیلات به اتمام رسیده بودن. لایهٔ برفِ نسبتاً ضخیمی کل زمین رو پوشونده بود، بهت نگاه کردم. انگار که پردهای از اشک چشمای کشیده و قشنگت رو پوشونده بود. به راحتی میتونستم درک کنم که چقدر مثل من قراره از این دوریِ دو ساله رنج ببری. خانوادههامون لباسهای گرمی پوشیده و دست به سینه و غمآلود بهمون خیره شده بودن تا ببینن قراره چه حرکتی انجام بدیم. همین مسئله من رو تحت فشار میذاشت تا کاری که میخوام رو نتونم انجام بدم، همهی چشمها روی ما زوم شده بود و یهجورایی عصبانیم میکرد.
هم من و هم تو لباسهای رسمیِ سربازی به تن داشتیم، دونههای برف بدون عجله و با عشوه از آسمون روانهی زمین میشدن... اینبار واقعاً نمیخواستم بخاطر چند جفت چشم حسرت به دل و پشیمون از کارِ انجام نداده ام راهیِ سربازی بشم. پس به تمامِ اون نگاههای خیره بیتوجهی کردم و آروم با پوتینهای مچ بلندم برفِ زیر پام رو خورد کردم و با رد انداختن روش، به طرف تو اومدم.
دستم رو روی گونهت گذاشتم، پوستت سرد بود. هنوزم نمیدونم که اون سرما فقط بخاطرِ هوا بود یا اینکه استرس هم داشتی؟! لبخندِ کوچیکی بهت زدم، همهی تلاشم رو میکردم که به خواهرت، جیهی و پدرت نگاه نکنم وگرنه میدونستم که دیگه قرار نیست کاری که از اعماقِ قلبم میخوام رو انجام بدم. لبم رو روی لپت گذاشتم و بوسهای زدم، روی همون نقطه لب زدم:
+دلم برات تنگ میشه شازده...
نمیدونم چیشد که یهو لباسم رو چنگ زدی و منو محکم توی بغلت کشیدی، چند لحظهای شوکه شدم اما بعدش متقابلاً به آغوش کشیدمت. گرمای بدنت من رو از سرمای بهاری و حتی دونههای برفی که آرومآروم پایین میومد و روی موهامون مینشست دور نگه میداشت، نمیزاشت لرز به تنم بشینه! سرت توی گردنم فرو رفت و لرزش لبهای خشکشدهت رو حس کردم که روی شاهرگم بود، بوسیدیش و با صدای بم زمزمه کردی.
_فقط دو سالِ دیگه تحمل میکنیم، تا الانش هم چهار سال دوام آوردیم. ما میتونیم جونگو وانیلیِ شازده، میدونم که از پسش برمیایم...
ظاهراً داشتی به من دلداری میدادی اما بالا کشیدنِ دماغت آشکارا داشت توضیح میداد که مثل پسر کوچولو های هفت ساله بغض کردی و میخوای جلوی گریه کردنت رو بگیری. حالا دقیقاً برگشته بودی به گذشته، زمانی که پسرِ تنهایی بودی و توی پارک منو دیدی... همونقدر بیپناه و آسیبپذیر! دستم رو به صورت رفت و برگشتی روی پشتت میکشیدم تا یکم بتونم بهت تسلیِ خاطر و آرامش منتقل کنم.
موقعی که سرت رو بالا آوردی و به چشمام زل زدی دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود، نه خاله جیهی؛ نه خواهرت و شوهرش... نه خانوادههامون. تنها تو مهم بودی و برام اهمیت داشتی، همیشه داری... دستِ یخزدهام رو روی گردنت گذاشتم و بوسیدمت، برف روی صورتمون فرود میومد و سریع آب میشد و با سماجت توی پوستمون نفوذ میکرد. ولی دیگه برف و هوای سرد هم نمیتونست جلوی ما رو بگیره، من فقط میخواستم ببوسمت و آرومت کنم پس بقیهی چیزها واسهٔ چی باید برام مهم میبود؟
زمانی که لبهامون از هم جدا شدن؛ نفسهای ما داغ و سوزاننده بود، چشمهات به آرومی از هم باز شدن و لبخندِ بزرگی زدی. از اوناییش که گوشهی چشمت رو چروک مینداخت و لبهای قلبیت رو به نمایش میذاشت، خندهی موردعلاقهٔ من...
دستام روی بین انگشتهای باریک و بلندت گرفتی و بالا آوردی که روشون بوسه بزنی. لبات مثل آتیشِ جهنم داغ بودن و پوستِ من شبیه به یخهای قطبِ جنوب سرد! تضادِ قشنگی بود اما اون لحظه فقط باعث شده بود تا من تمامِ وجودم به لرزه در بیاد، چشمهات بالا اومد و گفتی:
_بیا اینم با همدیگه تموم کنیم وانیل، دو نفری!
•••••••••••••••••••••••••••• مودِ من به این پارت:
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
این کیوتچهی منم داره به پایان میرسه و حقیقتاً غمگینم (ಡωಡ)
من هنوز اینکه پسرا باید برن سربازی رو هضم نکردم کثافتا، این چه کاریه با من میکنین؟ عبهبهلهمتحتهبعی *همانطور که به هایب فحش میدهد صحنه را ترک مینماید...