⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟸𝟽

154 34 2
                                    

نفسم حبس شده بود... حس میکردم قلبم قراره از دهنم بزنه بیرون و روی کاشی‌ها بیفته.
تو دقیقاً روبه‌روم بودی. بعد از دوسال.
موهات کمی بلند شده بودن، انگار که چمن رو هَرَس کرده بودن! الان که بهش فکر میکنم خنده‌داره اما اون زمان فقط باعث شد تا گریه‌م بگیره و به سمتت بدوم. لحظه‌ای که بهت رسیدم؛ دستام رو محکم دورت پیچیدم، انگار قرار بود دوباره هر لحظه ترک‌ام کنی.

عضله‌های زیادی که توی هر نقطه از بالاتنه‌ات تشکیل شده بود رو با وجودِ لباسِ سربازیت میتونستم احساس کنم. همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی ورزش‌های سختی بود که بهمون اعمال میکردن. گرمایی که سرشونه‌هام رو در بر گرفت من رو متوجه‌ی این کرد که توهم داشتی گریه میکردی. همه‌ش اثراتِ دوری بود، چون زمانی که تازه میخواستیم از خلوت و تنهاییِ دونفره‌مون لذت ببریم؛ بهمون گفتن که باید بریم سربازی...

سرم رو به پشتِ گردنت نزدیک کردم و همون نقطه رو بوسیدم، روی پوستت، اسمت رو نجوا کردم و تو هم با گفتنِ "هوم" خفه‌ای توب لباسم، جواب دادی. بزاقم رو به سختی پایین فرستادم و بعد از بوسیدنِ موهات لب زدم:

+عاشقتم... شازده!

بعد از بیست و چهار سال زندگی کردن و هیجده سال شناختنِ تو، این اولین بار بود که اینقدر صریح و واضح به زبون میاوردمش. نفس عمیقی کشیدی و جلوی گوشم متقابلاً جواب دادی:

_منم عاشقتم، همیشه بودم جونگو وانیلیِ شازده.

لبخند روی لب‌هام اومد، کاملاً غیرارادی بود. همیشه کاری میکنی که ناخواسته بخوام لبخند بزنم.

همون شب دو نفری و تنها رفتیم بیرون تا بگردیم. توی یه دکهٔ خیابونی ایستادیم تا یکم غذا بخوریم، خب قرار نیست که آدم همیشه مثل کاپلای شیک و پولدار رفتار کنه! اتفاقاً اون شب با اینکه ساده بود و نه رستورانِ لاکچری‌ای در کار بود و نه غذاهای خارجی و چیزهای زرق‌وبرق‌دار، اما همه چیز کنار همدیگه خیلی فوق‌العاده بود. مهم اون حسِ آرامشی بود که در کنار هم میگرفتیم، اهمیتی نداشت کجا باشه. دکه، رستوران، کافه، خونه...

بوی ماکگوکسو که توی مشامم میپیچید خیلی اشتها‌ آور بود، با دیدنم خندیدی و دستات رو توی موهای کوتاهم فرو بردی، چهره‌ت از آخرین باری که دیده بودمت بالغ‌تر شده بود و هیکلت هم درشت‌تر... اون لحظه کلمات داشتن توی سرم میچرخیدن که بگم:

"اوه ددی..."

البته خب، بعدش فقط خودم رو خجالت‌زده میکردم! سکوت خیابون رو مثل پادشاهی توی مشتِ خودش گرفته بود و هر از گاهی فقط صدای اگزوزِ ماشین‌ها یا قدم‌هایی که دیگران روی آسفالت برمیداشتن اون رو از بندِ سکوت رها میکرد. چراغِ کوچیکی که روی دکه‌ی اون مرد میانسال روشن بود تاریکی رو کم‌رنگ‌تر میکرد. شبی که توی آرامشِ مطلق و بدون هیچ مزاحمت یا دوریِ ناگهانیِ دیگه‌ای سپری شد.

چند وقت بعد از اینکه از سربازی برگشتیم، یه روز اومدی خونمون و با هیجان خبری که از مادرِ اصلیت گرفته بودی رو برام تعریف کردی.

_وانیل، مامانم زنگ زد و گفت که توی شیکاگو و همچنین نیویورک یه دفترِ مهندسی هست که از همه‌جای دنیا نیرو جذب میکنه، به نظرم بهترین فرصته برای اینکه بتونیم بالأخره کار خودمون رو راه بندازیم.

دستت رو فشردم و با نگرانی گفتم:

+مطمئنی موفق میشیم؟ ما تا حالا سابقهٔ کار توی دفتر مهندسی‌ای نداشتیم، مخصوصاً من چون بعد از فارغ التحصیلیم بلافاصله رفتم سربازی و هیچ سابقه‌ی کاری‌ای ندارم!

پیشونیم رو بوسیدی و با خونسردی جواب دادی.

_غصه نخور، یه‌ جوری حلش میکنیم وانیلِ شازده.

••••••••••••••••••••••••••••
پسرام دارن مهاجرت می‌کنن🥲
هفته‌ی دیگه آخرین پارت‌های مموریز آپ می‌شه. مرسی که تا این نقطه همراهم بودید٫ حقیقتاً از اولش هم از این پسر کوچولوم انتظارِ زیادی نداشتم :)

اگر دوست داشتید برای اینکه بدونید کارِ بعدی که قراره توی اکانتم آپلود کنم؛ چطوره و یه اسپویل خیلی ریز ازش بگیرین، از توی لینکی کت توی بیوم گذاشتم بپرید توی چنل و ببینیدش!

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now