- چقدر سنگینی تو لعنتی! زودباش برو بالا، حس میکنم شونهم الانهاس که بشکنه...
اون شبی که خواستم ببینمت، با هوسوک که دوست نزدیکم توی دبیرستان بود هماهنگ کردم. یادمه آروم سرمو جلو بردم و داخل اتاقت رو که به وسیلهی پنجرهٔ نیمه باز راحتتر دیده می شد نگاه انداختم. جلوی میز آیینهداری که داشتی، مونده بودی و با قیافهی گرفتهای در حال شونه زدن موهات بودی. "پیس" کوتاهی گفتم و ضربهٔ آرومی به شیشهٔ پنجره زدم. فقط در حدی بود که خودت بشنوی و متوجه حضور من بشی.
سرت با ترس و شوک چرخید و به جلوی پنجره، جایی که کلهی من دیده میشد چشم دوختی. چشمات درشت شدن و به سرعت به طرفم اومدی و با کشیدن دستام منو از پنجره بالا کشیدی و توی اتاق آوردی. حس کردنِ دوبارهٔ بازوهات دورِ بدنم حس خیلی عالی ای داشت. چیزی فراتر از عالی...
هوسوک از اون پایین بهمون تشر زد.
- اینجوری از مهمونِ ناخونده و زحمتکش پذیرایی میکنن؟
تو نگاهت رو به پایین پنجره و به هوسوکی که با تخسی به بالا زل زده بود دوختی و دستاش رو گرفتی و از دیواری که حدوداً نیم متری با قابِ پنجره فاصله داشت بالا کشیدی. به راحتی میتونستم تفاوت هیکلت رو که لاغر تر از دفعهی آخری که دیده بودمت شده بود، تشخیص بدم. بازوهات یکم آب شده بودن و استخونات بیشتر توی چشم میزد.
به محض اینکه هوسوک داخل اتاقت اومد، انگار دیگه اون برات مهم نبود چون به سمت من چرخیدی و دستام رو توی دستهات گرفتی و فشردی. هوسوک نتونست ببینه ولی من خیلی خوب بوسهای که روی مفصل انگشتام گذاشتی رو حس کردم. لبخندی زدم و به چهرهی درموندهت خیره شدم، میخواستم یه کاری برات انجام بدم، مهم نبود چی باشه ولی تو رو دوباره مثل قبل سرحال و خوشحال ببینم نه اینقدر پریشون و گرفته. کاش میدونستی اون لحظهها چقدر با رنج برای من میگذشت.
روی تخت نشوندیم و دستت رو روی دست من که روی تشک بود گذاشتی، سرانگشتِ شَستات داشت پوست دستمو نوازش میکرد، آروم و لطیف.
هوسوکِ بیچاره هم به ناچار داشت در و دیوار اتاقت رو دید میزد تا مثلاً مزاحم خلوت ما -که بیشتر شبیه هر چیزی بود تا خلوت- نشه. لب زدی:_تو مگه دیوونه شدی وانیل؟ نمیگی گیر میفتیم؟
صدام رو پایین آوردم و با لحنی که توش خنده آشکار بود جواب دادم.
+همین آدرنالیناشه که هیجانانگیزش میکنه شازده. در ضمن، نگو از اومدنم خوشحال نشدی که باور نمیکنم.
در سکوتِ آرامبخشی که توی اتاق برقرار شده بود سرت توی گردنم فرو رفت و بینیت رو به زیر گوشم کشیدی، صدای نفس پر فشار و عمیقی که کشیدی رو شنیدم. روی ابرها سِیر میکردم و قلبم از اون فاصلهٔ کم؛ تند و محکم میکوبید. میخواست از سینهام در بیاد! انگشتای بلند و قلمیات رو روی سرشونههام سُر دادی و تا کمرم پایین بردی. لبت رو طبق معمولِ همیشه به گوشم چسبوندی و با صدایی که هر روز گرفتهتر و پختهتر از قبل میشد و من رو بیشتر از قبل دیوونهٔ تو میکرد، گفتی:
_نمیگم، ممنونم که خودت رو بهم رسوندی. کمکم داشتم حس میکردم قراره بدون تو بمیرم وانیل.
اومدم جوابی بدم که صداهای بلند و قدرتمندِ قدمهایی توجهمون رو جلب کرد، نامادریت بلند از پشت در صدات زد:
- تهیونگا! اونجایی؟
هر سه به همدیگه خیره شدیم، صدای باز شدنِ قفل در میومد. نفسم توی سینه حبس شد و سرگیجه گرفتم...
•••••••••••••••••••••••••
عه؟ دیدید چی شد؟
بچههام همو دیدن ولی نامادریِ ته، سر و کلهش پیدا شده😃
اگه دوست دارید بدونید چی میشه هر چه سریعتر ستارهی پارتو روشن کنید و حدستونو دربارهی اینکه چی پیش میاد، بنویسید :»
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...