اون سال؛ تو تازه وارد راهنمایی شده بودی و دیگه نمیتونستم توی مدرسهی خودمون ببینمت. اما خوششانسی ای که آوردم این بود که مدرسهٔ تو فقط چند تا کوچه با مدرسهی ما فاصله داشت. بنا بر این خیلی اوقات تو اگر زودتر تعطیل میشدی میومدی دنبالم یا اینکه من جلوی در مدرسهتون میایستادم تا برسی.
نوامبر بود و باد سردی می وزید که بدن هممون رو حتی با اینکه چند لایه لباس پوشیده بودیم به لرزش میانداخت. زمانی که از راهروی مدرسهت بیرون اومدی، چند بار سرت رو به چپ و راست چرخوندی. احتمالاً میخواستی من رو پیدا کنی نه؟!چون وقتی که منو دیدی، خندهٔ کوچیکی کردی و کولهت رو محکمتر گرفتی. تندتند راه اومدی تا موقعی که روبهروم بایستی. موهای جلوی چشمت که چتری بود رو بههم ریختم و با صدای زیری خندیدم.
+سلام شازده، خسته نباشی.
_تو ام همینطور جونگو وانیلی.
وقتی که یکم از مدرسهها دور شدیم تا به طرف خونههامون که فاصلهٔ نهچندان زیادی با هم داشتن، بریم؛ دستم رو دورِ بازوت که با دو لایه از یونیفرم و کاپشنِ چرمی و پفدار پوشیده شده بود گذاشتم و توی مسیر قدم زدیم. باد؛ گونهها و نوک دماغمون رو سرخ میکرد. داشتی برام از روزمرگیهات صحبت میکردی، کاری که تقریباً هر روز انجامش میدادیم...
تا اینکه دختری حدوداً چند سال بزرگتر از ما سر راهمون قرار گرفت و لبخند زنان بهت یه دستهگل داد و با لپهایی قرمز که زیر شالگردن قایماشون کرده بود گفت:
- این گل هدیهٔ به تو پسرِ جوون، امروز روزِ عشقه، پس این شاخه گل رو به هر کس که عاشقشی هدیه کن. حتی اگه اون آدم خودت باشی!
تو از اون لبخندهایی زدی که دندونات رو به نمایش میذاشت، سری تکون دادی و با تشکر از اون دختر، گلِ لالهٔ نارنجی ای که به ظاهر مجانی می اومد و به سمتت گرفته بود رو گرفتی. یه جایی خونده بودم که گل لالهٔ نارنجی به معنیِ اشتیاق، میل و انرژیـه. معنای زیبا و دلنشینی داشت. اما چیزی که برام تعجببرانگیز بود، این بود که به محض دور شدنِ اون دختر؛ لاله رو به سمت من گرفتی و چشمکی زدی.
فقط مسیح میدونه اون لحظه چقدر قلبم تندتند میتپید و داشتم جلوی خودم رو میگرفتم تا از خجالت پوستم به رنگ قرمزِ کبود در نیاد! زیر لب با خجالتزدگی تشکر کردم و قبل از اینکه انگشتهام با ظرافت دور شاخهش بپیچن با حالت زمزمهواری گفتی:
_اینم شاخه گلِ عشق برای جونگوی وانیلیِ من.
صدات بمتر از قبل شده و بخاطر بلوغ یکم دورگه... البته کی گفته که من عاشقش نیستم؟ با اینحال لب پایینم رو گاز گرفتم و شوقزده خندیدم. یادم نمیاد هیچوقت آخر لقبی که بهم میدی یه مالکیت براش تعیین کنی! نوک بینیت رو به زیر گوشم کشیدی تا منبع بوی وانیلی که احتمالاً داشتم رو حس کنی، خوب میفهممش.
گونهم رو به نیمی از صورتت که تقریباً از گردنم بیرون زده بود چسبوندم و لب زدم.+داری واقعاً مثل شازدهها رفتار میکنی تهیونگ، نمیگی این رفتارهای جنتلمنانهات باعث میشه تا قلبِ جونگو وانیلی برات محکمتر بتپه و عاشقت بشه؟
درست در همون نقطه؛ جلوی گوشم خندیدی. عمیق و سرخوش از حرفی که بهت زده بودم. صدای خندیدنت از اون فاصله بدنمو لرزوند. لب گوشتی و قلوهایت رو لیسی زدی که نوک زبونت به لالهٔ گوشم برخورد کرد و من رو از قبل بیخودتر... میتونستم داغ شدنِ بدنم رو حس کنم. مخصوصاً حرارت و سوختنِ مچ، گردن و گونههام رو. شاید خودت متوجه نشدی یا اینکه واقعاً از قصد انجامش دادی چون تونستم غنچه شدن لبهات رو روی نرمهٔ گوشم حس کنم و بعد بوسهٔ کوچیکی که روی گوش من نشوندی. صدات موقعی که داشتی باهام صحبت میکردی وسوسهانگیز بود و شیطنت توش خیلی خوب مشخص میشد.
_اوه... داری جدی میگی؟ مشکلی نیست چون تو قلبت فقط حق داره برای من محکم بزنه و تنها باید عاشق من بشی جونگوی وانیلیِ من. وانیل متعلق به شازدهس!
نفسم توی سینه تنگ شده بود و از شدت هیجان میخواستم داد بزنم. هر چقدر که بیشتر میگذشت و بزرگتر میشدم؛ بهتر میتونستم واکنشهای شدیدی که بدنم بهت نشون میداد رو بفهمم.
شاید تو این حرفم رو شوخی گرفتی بودی ولی من داشتم حقیقتِ محض رو به زبون می آوردم...•••••••••••••••••••••••••••••
این مینی پِیج رو خیلی دوست داشتم، رمانتیکای صگگگ😭🧍🏻♂️کامنت و ووتم رو به من بدید برم :(
اگه این فرزندم رو میپسندید خوشحال میشم توی ریدینگ لیستهاتون ادش کنید♡
![](https://img.wattpad.com/cover/345988089-288-k613342.jpg)
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...