⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟷𝟸

193 39 26
                                    

دستام رو روی میز، روبه‌روم گذاشتم و توی همدیگه قفلشون کردم. احساس میکردم گلوم به شدت خشک شده، انگار یه صحرا اونجا تشکیل شده...
با این‌حال بزاقم رو قورت دادم و تونستم اون سوزش رو توی گلوم بفهمم که خشکی رو با خودش از بین می برد. مامان با قیافهٔ متعجب، کنجکاو و مصممی بهم خیره شده بود چون بهش گفته بودم که میخوام باهاش صحبت کنم، درباره‌ی تو.
چشم‌هام رو به میز دوختم اما با خودم گفتم اگه توی چشماش نگاه کنم اثر بیشتری داره.

+مامان، هیچ چیز اونطوری که شما فکر میکنید نبوده... ا-این احساسِ عجیب‌و‌غریب خیلی وقته توی وجودِ ماست. میشه اسمش رو گذاشت عشق؟ نمیدونم. ولی از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که هیچوقت این رفتارها از روی هوس یا دورهٔ زودگذر بین من و تهیونگ نبوده. خودتونم خوب میدونید ما از بچگی با هم بزرگ شدیم.

لبام رو زبون زدم، پشت سر هم چیدنِ کلمات حالا خیلی سخت‌تر از هر زمانی به نظر می رسید. انگار که هر ثانیه کش اومده و به اندازهٔ سه سال میگذشت تا من رو به اوجِ بی‌صبری برسونه و اعصابم رو به‌هم بریزه. ولی باید صبوری میکردم و با آرامش همه‌چیز رو براشون توضیح میدادم تا مبادا سوء تفاهمی پیش بیاد.

+نمیدونم از چه زمانی این احساسات شروع کردن به تشکیل شدن توی وجود هر دوی ما. ولی قدیمیه، مربوط به امروز و دیروز نیست مامان. خودمم نمیدونم چطور تونستم تا الان و این یک ماه و خورده‌ای رو بدون وجود تهیونگ دوام بیارم، ما خیلی به همدیگه وابسته‌ایم. اُما من هیولا نیستم، موجود فضایی هم همینطور، من فقط یه آدمم که متفاوت تر از بقیه شده، توی این جامعه‌ی چشم و گوش بسته. تنها جُرمی که من مرتکب شدم اینه که همجنس خودم رو دوست دارم؟!

به آخرای جمله‌م که رسیدم ناخودآگاه بغض اجازه نداد حرفای بیشتری که توی این مدت داخل قلبم مثل یه رسوب ته‌نشین شده بود رو به زبون بیارم. چهرهٔ تو یکسره جلوی چشمام نقش می‌بست و اون حالت مظلومی که لحظهٔ آخر با جدا شدن ازم گرفته بودی به یادم میومد و مغزم رو ذره‌ذره متلاشی می کرد. دستم رو به دست مامانم رسوندم و با سرانگشتِ شست‌ام آروم پشت دستشو نوازش کردم؛ دیگه اختیار اشک‌هایی که بی‌وقفه از چشمام پایین می ریخت و صدام رو مرتعش میکرد دست خودم نبود. حالا من کاملاً تسلیمِ اون حس دلتنگیِ طولانی مدتی شده بودم که هر ساعت از روز بهم حمله و من رو ضعیف‌تر از قبل می‌کرد.

+خواهش میکنم مامان، با خاله جی‌هی حرف بزن. التماست میکنم! دارم اینجا جون میدم تا یه بار فقط صدای تهیونگو بشنوم مامان، میخوام بدونم حالش چطوره، من قبلاً اگه یه روز صداش رو نمیشنیدم روزم به شب بدل نمیشد... منو نمیبینی که چقدر نابود شدم؟

دیدم که بی‌صدا قطرهٔ اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و با لطافت سر تکون داد. با این حرکتش انگار قرار بود یه فرصت دیگه برای یه زندگیِ دوباره بهم بدن، به حدی امیدوار، ذوق‌زده و خوشحال شدم که این دفعه هم بدون اینکه خودم بخوام گریه‌ام شدید تر شد و صدای هق‌هق هام بلندتر... حس عجیب و جالبی بود، گریه میکردم چون در حد مرگ دلتنگِ تو بودم و وسط هق زدن هام میخندیدم چون قرار بود بالأخره بعد از یه وقفهٔ طولانی صدای گرم و بم‌ت رو بشنوم.

مامانم چیز خاصی نگفت جز اینکه دستی به سرم کشید و زمزمه کرد.

- خیلی خب پسرم، آروم باش. با جی‌هی صحبت میکنم.

چندمین بار بود که توی اون روز گریه میکردم؟
نمیدونستم، فقط این رو میدونم که اشکام برای ذخیره شدن التماس میکردن تا ریخته شدن!

••••••••••••••••••••••••
خب خب... این پارت نسبت به پارت‌های قبل یکمی بلندتر بود 🌝
آیا جونگکوک موفق می‌شه با تهیونگ صحبت کنه؟ برای فهمیدنش فقط کافیه تا چهارشنبه‌ی بعدی صبر کنید!

تولدِ جیمینی، فرشته‌ی پاک و دل‌رحمِ ما هم پیشاپیش مبارک مسمسمسمسمس🥲

ستاره‌ی این پارتمو می‌دید؟  :<
کامنتم هر چقدر دوست دارید بذارید، حیحی^^

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt