⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟷𝟷

193 40 9
                                    

به یاد دارم که اون روزها، دیگه حتی حوصله‌ای برام نمونده بود که بخوام داخل دفتر خاطراتم چیزی بنویسم!
بعد از اینکه جی‌هی ما رو دید و از شوک در اومد، بلافاصله به سمتت هجوم آورد و یقه‌ت رو گرفت و از من فاصله‌ات داد. انگار که یه موجودِ کثیف بودم...
اون زن واقعاً آدم خوبیه اما اون زمان نمیدونستم چرا اینقدر سر این مسئله حساس شد! به قدری که اون روز به زور تو رو از خونمون بیرون برد، مدام جیغ و داد میکرد و میگفت "این چه کاریه که کردین؟".

به قدری شدید برخورد کرد که بعد از اون، دیگه ندیدمت... تو رو توی خونه زندانی کرده بودن. سعی میکردن تمام راه‌های ارتباطیت رو با من مسدود کنن. گوشیت رو گرفتن، نمیزاشتن بیرون بری، حتی دیگه مدرسه‌ هم نمیفرستادنت که یه موقع به من برخورد نکنی، حتی با وجود اینکه اون‌سال؛ آخرین سال تحصیلی‌ات بود. یعنی اینقدر ازمون نفرت داشتن؟ من مدام گریه میکردم، تا یک ماه و نیم هیچ‌جوری نمیتونستم باهات در تماس باشم، حالا تهیونگی که هر روز به هر بهانهٔ کوچیک و بزرگی دور و اطراف خودم می‌دیدمش؛ طوری از زندگیم محو شده بود که حسرت داشتم فقط برای یک ثانیه صداش رو بشنوم.

به مرور سعی کردم یه مقدار هم که شده آروم بشم، اولین کاری که کردم این بود که با مامانم حرف زدم.
دقیقاً روز 21 ژانویه بود که به ظاهرم یکم تنوع دادم تا سرزنده‌تر به نظر برسم. بخاطر تو هم که شده باید خودم رو قوی نشون می دادم، این میتونست یه راهی باشه که تهش تو هم از این محدودیت نجات پیدا کنی.

استرس کل بدنم رو گرفته بود و حس میکردم اعضای بدنم با من همکاری نمیکنن تا همه چیز سریع‌تر از حد معمولش پیش بره... وضعیت خیلی مزخرفی بود!

مامانم توی آشپزخونه بود و موهای بلندش رو پشت سرش دم اسبی بسته بود، چهره‌ش از زاویهٔ نیم‌رخ آروم و بی‌دغدغه جلوه میکرد. امیدوار بودم تا آخر صحبت‌هام همون حالت رو نگه داره!!!

••••••••••••••••••••••••
اگه دوست داشتید می‌تونید به چنلم که لینکش انتهای بیو گذاشته شده برید و آهنگ‌ها رو همراه با فیک گوش کنید و بخونید :)

دکمه‌ی ووت رو فشرده و کامنتای شیرین و دلچسبتون رو این زیر پخش و پلا کنید😗
حالا برید پیج بعدی :>

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now