⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟷𝟶

233 42 52
                                    

داشتی باهام شیمی کار میکردی، بخاطر اینکه دیگه یکسال بود که منم وارد دبیرستان شده بودم. البته ناگفته نماند که من بیشتر از اینکه به درس توجه کنم؛ به لب‌هات و میمیکِ چهره‌ات دقت می کردم. لبات مدام از هم شکافته و بعد بسته میشدن، موقع تمرکز ابرو‌هات رو توی هم فرو میبردی و چشمات خمار تر میشدن...  پوستت با اینکه هنوزم جوش‌های بلوغ داره، اما این چیزی از شازده‌ی من بودنت کم نمیکنه. بعد از اینکه نفسی گرفتی و دقیقاً توی چشم‌هام زل زدی؛ انگار میل خاصی رو توی اون قرنیه‌های خوش‌رنگت دیدم که به بوسیدنم ترغیبت میکردن چون بعدش خم شدی و در سکوت لبت رو روی لبم گذاشتی.

دوباره حس شیرینی وجودم رو گرفت و تن و قلبم رو به ارتعاش در آورد، بیشتر میخواستم... خیلی بیشتر...
انگار هیچوقت کافی نبود. 
نفسی گرفتم و حین اینکه لبام رو بیشتر از همدیگه باز میکردم، لباست رو چنگ زدم. زبونت توی دهنم چرخید و من نفسم برید. عاشق حسی که بهم می‌داد بودم، و هستم!

با اینکه روی تخت نشسته بودیم، این دفعه انگشتای باریکت کمرم رو گرفتن و آروم روی تخت دراز کشیدیم. حس کردن ملحفهٔ سردی که روی تشک پهن شده و زیرم بود حس خیلی خوبی داشت و برای چند لحظه باعث شد تا بخاطر تفاوت دمایی که بین بدن من و ملحفهٔ تختت بود در خفا بلرزم.
لبِ پایینم رو به دندون گرفتی و با ملایمت کشیدی که باعث شد نالهٔ کوچیکی بکنم، انگشتای سردت که داشت کم‌کم حرارت میگرفت و گرم میشد؛ زیر لباسم رفتن و شکم و سینه‌م رو خیلی نرم لمس کردن. اسمت رو زیر لب با نفس‌نفس به زبون آوردم و انگار تو واقعاً ازش خوشت اومد چون چشمات برقی زدن که توی اون روشنایی خیلی ملموس و واضح دیده شد. لبت رو به زیر گوشم که بوی وانیل میداد کشیدی و نجوا کردی:

_جونم...؟ اسمم رو صدا کن جونگوی وانیلیِ شازده. بزار گوشام با اون صدای زیبات تطهیر بشن.

اون لحظه، گرمای غیرقابل توصیفی توی قلبم پخش شد. ‌یه‌طوری شبیه به این بود که توی رگ‌هام جریان پیدا کرد و کل بدنم توی چند ثانیه داغِ داغ شد. لب زیریم رو گزیدم و با چشمایی که میتونم بگم خمار شده بودن بهت نگاه کردم. همون ثانیه دوباره لبت رو روی لبام کوبیدی و دستات حرکتشون روی سطح بدنم تندتر شد. جوری که حس میکردم قراره زیر فشار سرانگشت‌هات آتیش بگیرم، صدام ناخواسته از گلو فرار کرد ولی بین لبات خفه شد...

همون موقع که قرار بود همه‌چیز بیشتر از اون لمس‌های سطحی بشه...
در اتاقم ناگهان باز شد و نامادریت بی‌اطلاع اومد داخل.

- تهیون...گ

با دیدن ما توی اون حالت، چشماش درشت شد و من‌و‌تو هم سرجاهامون خشک شده بودیم. از استرس قلبت تند می تپید و من کاملاً اون ثانیه‌ها میتونستم بشنومش اما توی اون دقایق اهمیتی نداشت چون حالا جی‌هی فهمیده بود... و این یعنی همه قرار بود بفهمن!

••••••••••••••••••••••••
هاهاها، تازه بگایی‌ها از همین‌جا آغاز می‌شه🌚🧍🏻‍♂️

به نظرتون فاش شدنِ این رابطه‌ی ممنوعه چه عواقبی داره؟ و چجوری ویکوکمون می‌تونن از این مرحله عبور کنن؟!

دوست دارم حدسیاتتون رو بدونم (. ❛ ᴗ ❛.)

ستاره رو رنگی‌رنگی کنید و هفته‌ی دیگه منتظر پارت‌های جدید باشید، مرسی که خاطرات ما رو می‌خونید خوشگلا🤍

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now