⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟷𝟹

181 35 4
                                    

نمیدونم بعد از اون روز مامانم به نامادریت چی گفت که بالأخره راضی شد، بعد از ظهرش گوشیم زنگ خورد و شمارهٔ جی‌هی روی گوشیم افتاد. سریعاً برداشتم که اولش صدای خش‌خش اومد ولی بلافاصله صدای عمیق اما شکستهٔ تو به گوشم رسید، اولین کلمه‌ای که گفتی این بود:

_جونگو وانیلیِ من...

بعد از مدت طولانی ای صدات رو میشنیدم، حس کردم از هیجان زیاد قلبم افتاد توی شلوارم. نفس‌نفس زدم و بغضم شکست. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا گریه‌ام رو نشنوی ولی خودم بهتر میتونستم فین‌فینی که پشت خط میکردی رو بفهمم، معلوم بود تو ام مثل من دلتنگ بودی. هر دو داشتیم در سکوت گریه میکردیم و میخواستیم که دیگری متوجه‌ش نشه. با اینکه از این آگاه بودیم که به خوبی ازش باخبر میشیم، حتی اگه میخواستیم پنهان نگه‌ش داریم.

چند دقیقهٔ بعد آروم و با صدای خش‌داری صحبت کردی:

_نمیخوای چیزی بگی وانیل؟ میدونی چند وقته صدای شیرینت رو نشنیدم؟!

+تهیونگ... دوستت دارم

بعد اینکه صدات کردم، ناخودآگاه اون جمله رو به زبون آوردم. میخواستم بدونی که هستم، هنوزم مثل قبل توی قلبم وجود داری. شایدم میخواستم کلمهٔ "عاشقتم" رو به زبون بیارم اما انجامش ندادم، ممکن بود مسخره‌ام کنی یا حتی خودم رو ضایع کنم. اما بعدش صدای خندهٔ کوچیکِ تو توی گوشم پیچید، هنوزم مثل قبل دوست‌داشتنی و شیرین، بازم از پشت تلفن قلبم رو به تپش انداخته بودی، چطور این کار رو میکنی؟!

_منم دوستت دارم جونگو، کاش اینجا بودی... اون وقت بینیم رو زیر گوش‌ات میکشیدم و وانیلِ تنت رو استشمام می کردم.

لبخندی زدم و دماغم رو بالا کشیدم. تمام وجودم از غم لرزید وقتی صدای بغضی‌ات رو شنیدم.

_اما الان تنها چیزی که نصیبم شده فقط شنیدن صداته، دارم از دلتنگی میمیرم.

بی‌تعلل جواب دادم:

+منم شازده، منم. قسم میخورم قلبم میخواد از درد بترکه...

_نمیدونم چرا نامادریم اینطوری میکنه باهام، هیچوقت این روی اون رو ندیده بودم. طوری رفتار میکنه که انگار یه بیماری ام، انگلم، مریضی ای هستم که هیچ راه درمانی براش وجود نداره... چندین بار تا حالا سعی کردم باهاش حرف بزنم اما اهمیتی نمیده، مثل اینکه براش نامرئی شده باشم. حالم داره از این وضعیت به‌هم میخوره.

سعی میکردم آروم باشم و گریه‌م بیشتر نشه، نفسی گرفتم و چشمامو بستم. صدام یکم گرفته بود.

+درستش میکنیم تهیونگ، باهم درستش میکنیم.

_چقدر دوست داشتم هر چه زودتر ببینمت...

با اومدن فکری ناگهانی توی ذهنم، لبخند زدم و زمزمه کردم:

+منم، عیبی نداره. به جاش هر شب پنجره‌ت رو باز بذار و به ماه نگاه کن، انگار که داری منو تماشا میکنی. امشبم ماه کامله.

_فقط بخاطر تو.

خندیدم و بعد از خداحافظی ای که هیچوقت دلم نمیخواست وقتش فرا برسه، تماس رو قطع کردم. هر جور شده باید اون شب می‌دیدمت.

•••••••••••••••••••••••
این پارت یه چصه غمگین بود برام :)
بزنید روی دکمه‌ی ووت ببینید واگعیه یا کیک!
بعدشم کامنت بذارید و برید چپتر بعدی🌚

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now