زمانِ دانشگاه؛ پر از برنامه و شلوغی بود.
پروژه و ارائههای زیادی داشتم که باید روشون کار میکردم و به اتمام میرسوندم، از طرفی با اینکه همرشته بودیم اما من دانشگاهِ دیگهای توی سئول درس میخوندم ولی با اینکه برنامههای شلوغی داشتیم؛ هیچوقت از هم غافل نمیشدیم. ماهی یک یا دو بار زمان تعیین میکردیم تا هم رو ببینیم. سخت بود اما نشدنی نه!چهار سال به همین روال گذشت و من بالأخره یک سال بعد از تو فارغ التحصیل شدم. تعطیلاتِ کریسمس بود... روی تختم و توی اتاقِ قدیمیم بودیم، تو بین بازوهای من دراز کشیده بودی و هر دو چشمهامون رو بسته بودیم تا از این آرامش لذت ببریم. یه مدت بود که بعد از تموم شدنِ دانشگاهت مشغولِ کار شده بودی. همه چیز خوب و عالی به نظر می رسید؛ البته قبل از اینکه پدر و مادر های ما بگن که وقتشه بریم سربازی!
خب... این یه دردسرِ جدید واسهٔ دوتامون بود...
••••••••••••••••••••••••••••
هاها، این پارتِ سربازی رفتنشون با خیر سربازیِ واقعیشون یکی شده انگاری!
*خندهٔ هیستریکاز اونجایی که دیدم توی همهی فیکشنها هیچکدوم از کرکتر های پسرتون سربازی نمیرن و دولت عاشق چشم و ابروشونه (با اینکه اونجا اجباریه) گفتم یه چیز نایاب بیارم توی داستان...
ووت و کامنتهای خوشگلتون بهم انرژی میده، ازم دریغش نکنید :]
![](https://img.wattpad.com/cover/345988089-288-k613342.jpg)
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...