⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟷𝟿

161 42 4
                                    

دقیقاً دو هفته بعد از اونکه به من گفتی قراره خواهرت رو بالأخره توی لباسِ عروس ببینی؛ هوجین و مادر اصلیت به سئول اومدن. اون روز واقعاً هیجان داشتم چون قرار بود مادر واقعیِ خودت رو ببینم!
بهار بود و هوا هم نسبتاً ابری...
توی یک باغ که ظاهراً فضای بارِ اون کافه هم داشت نشستم که تو آدرسش رو برام فرستاده بودی و منتظر شدم تا بیاید.

زمانی که بالأخره دیدمتون، قلبم تالاپ‌تلوپ و پشت سرِ هم میزد. باید اعتراف کنم مادرت خیلی زیباست، رنگ موهای مادرت و داری و حالت دست‌هاتون مثل هم‌‌ـه. زن خیلی خوش اخلاقی بود و به محض اینکه من رو دید لبخند زد و تعظیم کرد، مشخص بود با اینکه سال‌ها توی کشور دیگه‌ای زندگی کرده اما باز هم آداب و رسوم و اصالت خودش رو به خوبی حفظ کرده و به یاد داره! لبخندش درخشان بود.

- اوه، سلام عزیزم. تو حتماً باید جونگکوک باشی، درسته؟

براش سری تکون دادم و متقابلاً تعظیم کردم، اون خیلی متشخص به نظر می رسید. چند دقیقه بعدش خواهرت هم اومد و دقیقاً رو‌به‌روی من ایستاد. آروم و بامتانت خندید و بعد از خم شدنِ کوتاهی که نشانهٔ به‌جا آوردن احترامش بود، نشست. چقدر اون لحظات دلم میخواست زودتر باهاشون آشنا میشدم، حسرت توی قلبم ته‌نشین شد و به آرومی کل وجودم رو پر کرد. مامان و خواهرت شبیه هم بودن اما با این‌حال ته چهرهٔ اونا شباهت تو رو داشت. هوجین گوشهٔ ابروش رو خاروند و با لبخند کوچیکی، در حالی که خنده توی صداش مشخص بود گفت:

- پس تو همون جونگکوکی هستی که تهیونگ همیشه ازش تعریف میکرد! چقدر دوست داشتم ببینمت پسر!

با هیجان دربارهٔ من حرف میزد، انگار محقق سازمان ناسائه و حالا بعد از سالها تحقیق یه آدم فضایی دیده، اونم جلوش! به زور سعی کردم ذوقِ بی‌نهایتم رو مخفی نگه دارم و فقط به یه تبسم کوتاه بسنده کردم. من نمیدونستم تو هم اون روز قراره اونجا باشی چون یهو صدای عقب کشیده شدنِ صندلیِ کنارم رو شنیدم و قبل از اینکه حتی فرصت کنم درست‌و‌حسابی به بقل دستم نگاه بندازم تو پیشم نشسته بودی و دستت رو دورم انداختی.

کله‌هامون رو به‌هم چسبوندی و با لبخندی که لب‌هاتو مثل قلب شکل می داد اظهار نظر کردی.

_خیلی به همدیگه میایم نه؟ مطمئنم از جونگو وانیلی خیلی خوشتون اومده، اعتراف کنید.

مادر و خواهرت تندتند سر تکون دادن و من توی دلم داشت قند و عسل آب میشد...
اون حسِ حسرت حالا خیلی بیشتر از قبل نفوذ پیدا کرده بود... ولی نمیتونستم کنترلش کنم، با این‌حال از اینکه خانواده‌ت رو دیدم خیلی خوشحال بودم.

•••••••••••••••••••••••••••
حس می‌کنم آلزایمر گرفتم که یادم می‌ره آپ کنم چهارشنبه‌ها🥲

جونگکوکی خانواده‌ی اصلیِ شازده‌ش رو دید بالأخره :)

شنیدم هر کی ووت نمیده سوسک می‌ره توی شورتش!

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now