خیلی خوشحال بودم. همه چیز داشت طبق روال پیش میرفت. دوباره میتونستم هر روز ببینمت، بوی تو رو به سینه بکشم و لبهات رو روی لبام داشته باشم... دیگه چی از این میخواست توی زندگیم بهتر باشه؟
با این حال، سعی میکردیم هیچوقت جلوی خاله جیهی حرکت ناجوری انجام ندیم، یهجورایی حد و مرز و محدودیتهامون رو نگه میداشتیم.من اون روز قرار بود بیام خونتون تا یه سری از تکالیفی که توی این یک ماه و نیم ازشون عقب افتادی رو بهت بدم، از دوستات گرفته بودمشون. در هر صورت امسال باید امتحان آخر سال رو میدادی و بعد فارق تحصیل میشدی! خیلی عالی بود و من حتی با فکرش هم هیجانزده میشدم اما اینکه قرار بود برای همیشه دبیرستان رو ترک کنی و من برای نُه ماهِ دیگه دوباره اونجا نبینمت یکم آزاردهنده بود. شاید پاییزِ اون سال که واقعاً دیگه حضورت احساس نمیشد بهتر میتونستم باهاش کنار بیام که دیگه جدیجدی رفتی...
قبل از اینکه من بیام پیشت بهم زنگ زدی و صدای سرحالی که نشون میداد چقدر حالت بهتره گفتی:
_جونگو وانیلی؛ حدس بزن امروز چی شد؟
+چیشد شازده؟
_بابام وقتی مامان جیهی خونه نبود بهم گفت که اصلاً راجب خودمون نگران نباشم چون اون ازمون عصبانی نیست و مشکلی با اینکه ما هم رو دوست داریم نداره. گفت مهم اینه که تو دوستش داری، فارغ از اینکه اون آدم واقعاً جنسیتش چیه! گفت حمایتم میکنه جونگکوک! باورم نمیشه...
کلمات آخرت رو با جیغ کوتاه و ذوقزدهای بیان کردی و من حاضر بودم که همونجا و همون لحظه تمام داراییهای زندگیم رو بدم که دوباره اون حس خوب رو تجربه کنی. مطمئناً حس فوقالعادهای داشت، نه؟
اینکه پدرت مشکلی با این قضیه نداشت باعث شد اون روز حالم بهتر از قبل بشه.زمانی که پیشت اومدم، فقط دوباره خودمون دو تا بودیم، تنهای تنها.
بلافاصله بعد از رسیدنم بازوهات رو دور کمرم حلقه کردی و منو بوسیدی، اونقدر سریع که وقتی برای نفس کشیدن پیدا نکنم. چندین بار با مشتم آروم به سینهت کوبیدم و با نفسنفس بهت تشر زدم.+شازده، بهتر نیست اول بریم اتاق؟ ممکنه خاله جیهی یهو پیداش بشه و دوباره با این صحنه روبهرو بشه. دوست ندارم اتفاق دفعه پیش بار دیگهای برامون پیش بیاد...
با اینکه صورتت نشون می داد از این حرف چندان راضی نیستی اما انگار اون لحظه به حرف عقلانیِ مغزت گوش کردی و من رو به اتاقت بردی تا به ادامهٔ کارمون برسیم. بعدِ اینکه صورتم و مخصوصاً لبام رو کاملاً با بزاقت تفتفی کردی و جزوهها رو ازم گرفتی؛ روی تختت دراز کشیدیم.
چشمام رو بستم و اجازه دادم که هوای تازه وارد ریههام بشه تا کمبود نفسهام رو جبران کنه. اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که به سمتم چرخیدی و در حالی که یه طرف صورتت رو روی بازوت گذاشته بودی به من نگاه کردی. چشمهام رو تا نیمه، باز کردم و از گوشهٔ چشم بهت خیره شدم تا واکنشهات رو بررسی کنم.چند دقیقه که گذشت، یکم توی جات جابهجا شدی و بعد زمزمهوار پرسیدی:
_وانیل؛ یادت میاد دربارهٔ خواهر بزرگترم بهت گفته بودم؟
+همون که اسمش هوجین بود و گفتی خیلی وقته ندیدیش؟
از توی گلوت، صدایی مثل "هوم" خارج شد و مستقیماً بهم چشم دوختی. انگاری برای چیزی که قرار بود بگی هیجانزده بودی.
_راستش... الان قراره بعد از ده سال دوباره برگرده کره. تا حالا توی آمریکا درس میخونده و کار میکرده. خیلی اوقات با تماس تصویری با هم در ارتباط بودیم اما دیگه برگشته، گفت دلش واسهٔ بابا و من تنگ شده.
ذهنم با اون حرفهایی که دربارهی هوجین زدی مشغول شد. با انگشتهام بازی کردم و به کنجکاویم اجازهی بروز دادم.
+خب چرا تا حالا نیومده بوده؟ میتونست بین استراحتها و تعطیلات که برای دانشگاه و محل کارش بود بیاد و بهتون سر بزنه!
_در اصل؛ زمانی که مامان و بابام طلاق گرفتن، هوجین سنش اونقدری پایین نبود که نتونه توی دادگاه برای اینکه پیش کدوم یک از والد هاش بمونه تصمیمگیری کنه. بنا بر این هوجین که وابستگیاش به مادرم بیشتر بود تصمیم گرفت تا با اون ادامهٔ زندگیش رو بگذرونه. اون هشت سال ازم بزرگتره، تا الان هم اکثراً تصویری با همدیگه صحبت کردیم. مثل بقیهٔ خواهر و برادر ها بزرگ نشدیم اما خب با هم در ارتباطیم. حتی زمانی که پدرم با مامان جیهی ازدواج کرد زنگ زد و تبریک گفت، البته که چندین سال پیش یک بار دور از چشم مامان اصلیم شام اومد پیشمون تا جیهی رو از نزدیک ببینه و براش ابراز خوشحالی کنه. مامان جیهی هم با این وجود از هوجین بدش نمیاد و برعکس دوستش داره! میگه هوجین دختر خیلی مهربونیه.
+نگفت الان دلیلش برای اومدن به کره چیه؟ نمیشه که همینطوری یهو از ناکجا آباد پیداش بشه!
یکم مکث کردی و بعدش در حالی که یه لبخند کمرنگ روی لبت بود جوابم رو دادی.
_اون شغلش رو داره، حقوق هم همینطور. خودش بهم گفت یه مدت طولانی با یه پسره دوست بوده که ظاهراً مثل خودمون کرهایه و توی سئول زندگی میکنه.
صدات یکم پایین اومد، طوری که مثلاً هیچکس قرار نیست حرفایی که بین ما رد و بدل میشه رو بفهمه.
_احتمالاً خواهرم قراره عروس بشه!
•••••••••••••••••••••
خب خب... یه عروسی افتادیم!
*کصخندهبه نظرتون توی عروسی چه اتفاقایی ممکنه بیفته؟ 🌝
برای زودتر فهمیدنِ این سوال ستاره کوچولو رو روشن کنید و حدسیاتتون رو بنویسید♡
![](https://img.wattpad.com/cover/345988089-288-k613342.jpg)
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...