باورم نمیشد برای اولین بار اومدم آمریکا!
مادرت توی نیویورک زندگی میکرد و بخاطر همین ما هم قرار بود به اصرارِ اون توی خونهٔ مادرت بمونیم. اون زنِ خیلی مهربون و سخاوتمندیه.
ازمون خیلی خوب پذیرایی کرد، حتی مصاحبههامون هم با موفقیت پشت سر گذاشتیم و من باورم نمیشد که قرار بود توی یکی از دفتر های بزرگِ مهندسی اونم توی آمریکا کار کنم!اون شب رو با یه بطری شامپاین و سه نفری جشن گرفتیم. من، تو و مادرت. البته من با خانوادهم تماس گرفتم و مشخصاً هردوشون خیلی خوشحال شدن، معلوم بود که از تصمیمِ خودشون برای فرستادنِ من به همراه تو به آمریکا اصلاً پشیمون نبودن.
همه چیز داشت روی روال پیش می رفت، قدمِ بعدی گرفتنِ خونه بود. مسلماً نمیتونستیم مدت زیادی رو توی خونهی مادر تو زندگی کنیم و دیر یا زود باید نقلِ مکان میکردیم. تقریباً اواخرِ زمستون بود و هوا کمکم داشت اونقدری سرد میشد که آسمون آمادهی باریدن برای برف بشه. ما هم به مشاور املاکی سر زدیم تا با پولهایی که دونفری از حقوقهامون کنار گذاشته بودیم بتونیم خونهای نه چندان بزرگ گیر بیاریم تا بعد که حقوقمون بیشتر شد، خونهی بهتری بگیریم.
سرانجام تونستیم یه واحدِ نسبتاً بزرگ گیر بیاریم که از خوششانسیمون هم فاصلهی زیادی با محل کارمون نداشت.
البته خب الان دیگه اونقدری پولدار هستیم که بعد از چند سال اون خونه رو عوض کردیم و بهجاش با هزینهی خودمون، خونهای که دونفری طراحیش کرده و براش نقشه ترسیم کرده بودیم رو ساختیم و توش زندگی میکنیم.همه چیز داشت خیلی خوب برای من و تو، دو تا مهندسِ آسیایی که توی یه دفتر مهندسی توی نیویورک کار میکردن پیش میرفت...
و من بابت این بینهایت خوشحالم چون دیگه به اون آرامشی که همیشه میخواستیم رسیدیم، هر چند با وجودِ سختیهایی که خیلی اوقات سر راهمون هستن.••••••••••••••••••••••••••••••••
مرسی که میخونید❤
![](https://img.wattpad.com/cover/345988089-288-k613342.jpg)
YOU ARE READING
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfiction[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...