⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟷𝟽

176 37 26
                                    

نامادریت چند ثانیه‌ای رو بدون حرف بهم زل زد و بعد در کمال تعجب به سمت اتاقت اومد تا قفلش رو باز کنه، شنیدم که با صدای آرومی بهت گفت:

- پاشو بیا بیرون تهیونگ، جونگکوک اومده.

زمانی که بالأخره توی دیدِ من قرار گرفتی، باید تظاهر میکردم که توی این یک ماه و نیم تا حالا ندیدمت. بنا بر این قدمی جلو گذاشتم و هیجانم رو نشون دادم، تو سرت به سمت جی‌هی چرخید، انگار که میخواستی برای در آغوش گرفتنم ازش اجازه بگیری. لبخند نزد و آثاری از مهربونی توی چهره‌ش ندیدم اما با شک و تردید سری تکون داد و همون کافی بود تا تو با چند قدم تند، بلند و تقریباً جهشی -انگار که قراره هر لحظه پرواز کنی- به سمتم اومدی و منو محکم بغل کردی. سرم تا جایی که میشد توی یقه‌ت فرو رفت و تو رو عمیقاً بو کشیدم. انگار که سرانجام تکه‌ای گم شده از وجودم رو بعد از سالها پیدا کردم. همونقدر تکمیل‌کننده و مکملِ زندگیم بودی... و هستی!

چند دقیقه که گذشت از بغل هم در اومدیم و من تازه یادم اومد که به جی‌هی تعظیم نکردم پس با هول‌شدگی خم شدم و تندتند و با استرس معذرت‌خواهی کردم.

+منو ببخشید خاله جی‌هی. اونقدری حواسم پرت شد که بی‌ادبی کردم بهتون. متأسفم!

دست به سینه شد و اون لحظه یه چیزی روی لب‌هاش دیدم...
اون یه فاکینگ لبخند بود؟
تا اومدم دقت کنم محو شده بود، شایدم من توهم زده بودم! به هر حال این چیزی از جدیتِ فضا ای که توش قرار داشتیم کم نمیکرد. پشت میز نهارخوری نشستیم، هر سه نفرمون. انگار که پدرت خونه بود چون با شنیدن صدای من و مادرت به آشپزخونه اومد. خاله جی‌هی از پایین؛ در حالی که روی صندلی نشسته بود بهش نگاه کرد و لب زد:

- بچه‌ها میخوان باهام حرف بزنن، تو ام میخوای بشنوی عزیزم؟

پدرت سر تکون داد و نشست. صورتش چنان حالت خاصی رو بازتاب نمی داد، جوری که به نظر بیاد راجع به این موضوع خنثی باشه. نفسای من و تو توی سینه حبس شده بود، میتونستم حسش کنم. نیم‌نگاهی به همدیگه کردیم و بعد تو دستم رو توی دستت که روی میز بود گرفتی و آروم و شمرده‌شمرده، جوری که اعتماد به نفست در این باره رو نشون بده شروع به صحبت کردی.

_مامان جی‌هی، درکت میکنم که اون صحنه رو دیدی و شوکه شدی. حتی میدونم که من الان از چشم تو یه آدم نجس، کثیف و مریض به نظر میرسم. اما باور کن که حس من به جونگکوک لحظه‌ای و از سر هیجان نبوده و نیست! شاید بخوای بگی که بین این همه آدم چرا جونگکوک؟ کسی که از بچگی با من بزرگ شده!
خب بزار بگم که خودم انتخاب نکردم اینطور دوستش داشته باشم، نه دوستانه... حتی خیلی اوقات که بچه‌تر بودم سعی کردم جلوی احساساتم رو بگیرم چون حس میکردم این گناهه، ولی فقط تا یه مدت تونستم توی محدوده و یه دایرهٔ مشخص نگهش دارم. اون زمان خیلی سنم کم بود و این کار حتی سخت‌تر! من سرکوبش میکردم و اون قوی تر برمیگشت. متنفر بودم از اینکه نمیتونم کنترلش کنم، ولی آیا واقعاً همه چیز رو میشه تا ابد توی زندگی کنترل کرد؟

پدرت دستشو روی دست جی‌هی گذاشت و پلک‌هاش رو به نشونهٔ تأیید روی هم فشرد، لحنش موقعی که داشت با نامادریت صحبت میکرد نرم به نظر می رسید و خواستنی.

- عزیزم، ما نمیتونیم سرزنششون کنیم، تهیونگ تقصیر چندانی نداره. مگه ما هم تا چه مدت تونستیم تکذیب کنیم که همو دوست داریم؟ هان؟! یکم منطقی باش و بهشون فرصت بده.

خاله جی‌هی چند ثانیه‌ای نگاهش کرد و بعد به سمت ما برگشت، با لحن دستوری اما در عین حال لطیف گفت:

- خیلی خب، تهیونگ دیگه محدودیت‌هات برداشته میشن اما شما دو تا! جلوی من فعلاً دیگه حرکتی نمیزنید، حواسم بهتون هست!

•••••••••••••••••••••••••
عذرِ من رو بپذیرید خوشگلا💜
یه‌سری اوقات از بس چهارشنبه‌ها سرم شلوغ می‌شه که به کل یادم می‌ره باید فیکو آپ کنم :")
برای روحیه بخشیدن بهم این ووت رو بهم تقدیم کنید و برای در شدنِ خستگیم دو تا کامنتم بذارید🌚💕

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now