⤳𝙿𝚊𝚐𝚎 𝟸𝟼

174 35 0
                                    

درسته! ما قول داده بودیم که دونفری تمومش کنیم ولی همه چیز گاهی اون‌طور که به زبون میاریم آسون نیست... دلتنگی بدترین چیز برای منه، اونم وقتی پای تو در میون باشه.
تمریناتِ صبحگاهی، بیدار شدن ساعت پنج، ورزش‌های سنگین و ناسزا شنیدن از فرمانده و مقام‌های والا سخت و دردآور بودن اما نه به اندازه‌ای که دوریِ تو آزارم می‌داد و مغزم رو تماماً درگیرِ خودش میکرد.
حس میکردم بالأخره این روز هاست که دیگه متلاشی میشم اما این اتفاق نیفتاد.

یادمه که بعد از شصت و هفت روز بالأخره تونستم با یه گوشیِ قدیمی پیدا کنم و باهات تماس بگیرم. بعد از چند تا بوق که خیلی طولانی و طاقت‌فرسا به نظر میومد جواب دادی و من تونستم بعد از دو ماه دلتنگی دوباره صدات رو بشنوم، این حتی از مدتی که خاله جی‌هی توی خونه زندانیت کرده بود هم زیادتر بود!
با پیچیدن صدای خش‌خش و بعد لحن آرومت میتونستم حس کنم یه تودهٔ بزرگ از بغض توی گلوم جمع شده و اجازه نمیده که به درستی حرف بزنم.

با اینحال؛ لرزش دست‌هام رو نادیده گرفتم و صدام رو صاف کردم.

+سلام... شازده، دلم برات تنگ شده بود.

_منم همینطور وانیل، چندین بار به گوشیت زنگ زدم ولی جواب ندادی.

دماغم رو یکم بالا کشیدم و به انگشت‌هام زل زدم.

+متأسفم، گوشیم ازم گرفته شده و الانم به زور تونستم از یکی از هم‌خدمتی‌هام یه گوشیِ عتیقه و قراضه قرض بگیرم تا بتونم باهات صحبت کنم...

توی گوشی خندیدی، خنده‌ت یکم به ریلکس شدنم کمک کرد.

_مشکلی نیست وانیلِ شازده، منم با یه گوشیِ دیگه باهات تماس میگرفتم. امروز از شانسِ خوبت بالأخره موفق شدم واسه‌ی چند دقیقه گوشیم رو بردارم که خودت زنگ زدی! باید از کائنات متشکر باشی.

لبخندی زدم، نمیدونستم چقدر دیگه میتونیم از دور با هم در ارتباط باشیم، ولی حداقل دلم رو به این خوش کرده بودم که در آخر؛ بازم من و تو راهمون به همدیگه ختم میشه. همین شده بود امیدِ من برای ادامه دادن و سپری کردنِ اون روزهای طولانی و شایدم خسته‌کننده...

فقط میتونستم امیدوار باشم اون دوران به زودی به پایان برسه.

••••••••••••••••••••••••••••
حتی اینجا هم از همدیگه دست نکشیدن🥲
یه‌دونه از این عشق‌ها لطفاً!

به این پارت‌های آخر هم عشق بدید :")

𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」Where stories live. Discover now