one

2.4K 153 23
                                    

Ellen show , February, 2017
د.ا.ن لویی

الن: خب حالا از بحث های تور بعدی بیایم بیرون و بریم سراغ مسائل دیگه...امم...
بعد روشو کرد به طرف منو ادامه داد :لویی تقریبا دو سال از رفتن زین میگذره تو اولین مصاحبت بعداز رفتن زین گفتی که اون میخواسته از همه چی دور باشه و شما هیچ دلیلی برای رفتنش دریافت نکردید هنوزم همینو میگی ؟

اوه من اصلا نمیخوام اون موقع رو به یاد بیارم لعنت بهتون... مکث کوتاهی کردم و نگاهم به صورت بقیه کشیده شد به هری که قیافش ناراحت بود به لیام که سعی میکرد ناراحتیشو نشون نده و نایل ...خب نایل هنوزم وقتی یاد اونشب میوفته بغض میکنه و الانم میتونم چشماشو ببینم که داره برق میزنه ولی اون سعی کرد با پلک زدن اشکشو پس بزنه و البته که مثل همیشه موفق بود به الن نگاه کردم و حرفمو با یه لبخند کوچیک شروع کردم: خب من قبلا هم گفتم اون گفت فقط میخواد از همه چی دور باشه گفت خستس گفت دوست نداره بره ولی نمیتونه بمونه ولی هیچ وقت نگفت چرا نمیتونه بمونه و خب ماهم به تصمیمش احترام گذاشتیم همین.
_تو این چند وقت هیچکدومتون باهاش تماس نداشتید ؟
الن پرسید و در کمال تعجب نایل جواب داد: من یه هفته پیش دیدمش
الن: اوه واقعا ؟ حالش چطور بود؟
ن_ آره خب اون خوب بود ما فقط مثل همیشه باهم حرف زدیم و فکرنکنم چیزی رو لازم باشه اینجا بگم .

میتونستم تو لحن نایل یکم عصبانیتو تشخیص بدم و اینکه با جمله آخرش یه کاری کرد که الن از اون روز ازش نپرسه الن در جواب نایل سری تکون داد و روبه هری گفت : خب هری به نظرت وضعیتتون چطوره ؟
_ماخوبیم...ما...ینی فکر میکنیم خوبیم...خب اون اول یکم بهم ریخته بودیم ولی...ولی الان خوبیم.

با من من گفت و بعدش نفسی که حبس کرده بود رو با صدا بیرون داد
_خب خوشحالم که میبینم خوبید .
الن گفت و ما سرمونو تکون دادیم و من یه ممنون آروم از لیام شنیدم که البته بیشتر شبیه زمزمه بود فکر نمیکنم الن شنیده باشه الن دیگه از این موضوع حرف نزد و من از این بابت خیلی ممنونم
بعداز مصاحبه برگشتیم هتل وقتی وارد اتاق شدیم هرکدوم یه جایی ولو شدن لیام انگار یه چیزی یادش افتاد یه دفعه صاف نشست و گفت: راستی نایل گفتی هفته پیش زینو دیدی پس چرا هیچی به ما نگفتی اصن کجا دیدیش؟
ن_ لیام آروم تر بعدشم نمیدونم چی شده بود ولی زنگ زد گفت میخواد بیاد پیشم منم گفتم خونه ام اونم اومد اونجا حرف خاصی هم نزدیم ولی یه چیز برام عجیب بود
ه_ چی؟
ن_ حس میکردم یکم بیحاله, رنگش پریده بود, هیچی نمیخورد نمیدونم... من هرچی گفتم چته گفت خوبه منم بیخیال شدم .
حرف نایل که تموم شد همه رفتن تو فکر ولی هیچکس به نتیجه ای نرسید هری شب بخیری گفت و رفت بخوابه و بعدشم من و پسرا رفتیم خوابیدیم... آخ که چقدر دلم برات تنگ شده زین...

این قسمت اول داستان امیدوارم خوشتون بیاد
آخی نایلکم :' -(
منم دلم برا زین تنگیده :' -(
نظر و رای یادتون نرههه
راستی کاور چطوره؟
لطفا دوستای فن فیک خونتونو به خوندن داستانام دعوت کنید مرسیییییی عاشقتونممممم

Return (Zayn)Where stories live. Discover now