twenty seven

538 50 23
                                    

د.ا.ن لویی
همه استرس داشتیم در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد قبل از اینکه ما چیزی بگیم با لبخند گفت :خب خوشبختانه علایم حیاتیش خیلی خوبه سطح  هوشیاریش بالا اومده اگه مشکلی پیش نیاد چند ساعت دیگه بهوش میاد من پیشنهاد میکنم منتقلش کنین به بیمارستان چون الان میتونه خودش نفس بکشه و ما میتونیم لوله تنفسی رو برداریم من فکر میکنم این اتفاق تو بیمارستان بیوفته بهتره
تری-اوه خدای من... حتما...حتما...الان زنگ میزنم آمبولانس بیاد

مامان زین همونطور که از خوشحالی اشک میریخت رفت تو سالن تا زنگ بزنه ما هم از خوشحالی گریه میکردیم و همو بغل کردیم
.
.
.
ه-دکتر چی شد ؟
ما دو ساعت پیش زینو آوردیم بیمارستان و تازه الان دکتر از اتاق اومد بیرون

د-ما لوله تنفسی  رو درآوردیم و میتونم بهتون بگم میتونید برید پیش دوستتون چون یک ساعت پیش بهوش اومد ولی منگ بود و ما بهش یکم آرامبخش دادیم تا حدی که آروم بشه و تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه فکر کنم خوب باشه وقتی بیدار میشه شما پیشش باشید
ن- حتماااا

نایل با ذوق گفت و دکتر خندید و ما به سمت اتاق زین رفتیم و خب خانواده زین هنوز نرسیدن چون رفتن پیش پدرش تا با اون بیان بیمارستان...
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدیم دور تخت وایسادیمو به زین خیره شدیم باورم نمیشه تا چند دقیقه دیگه گوی های عسل رو دوباره میبینم...اوه خدا...دستمو روی سرش کشیدم و پلکاش لرزید...وای خدا....چشماشو باز کرد...

دولا شدم و سرشو بوسیدم
ز-لو...
صدای گرفته زینو شنیدم و سرمو بلند کردم و با چشمای پر اشک گفتم
لو-جان لو؟جونم داداش؟

زین لبخند زد و دستمو گرفت و فشار داد لیام و هری و نایل هم جلو اومدن بغلش کردن و بوسیدنش جلو رفتیم و بعداز دوماه یه بغل پنج نفره داشتیم دیگه نمیذارم چیزی از این بغل امن کم بشه...نمیذارم...
.
.
.
میدونم کمه ولی دارم سعی می کنم یه مینی قسمت بذارم از هر داستان چون چند ساعت دیگه میخوام راه بیفتم برم سفر یعنی خانواده خوابن ولی بنده نشستم تو تاریکی داستان مینویسم خخخخخخ....فقط نمیدونم چرا هر سه داستان قسمت این هفتش خورد به بیمارستان عجیب  هماهنگ شد ...
عاشقتونمممممم....
کامنت و ووت زیاد باشه لطفاااااا
و اینکه گوی های عسل ♡♡♡واهاهاهاییییی♡♡♡♡

Return (Zayn)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin