five

961 104 18
                                    

د.ا.ن پائول

پسرا با چشمای پراز نگرانی و کنجکاوی منتظر شدن من حرفمو ادامه بدم

فلش بک (دو ماه و نیم قبل از رفتن زین)

همه پسرا سولوهاشونو ظبط کردن و فقط زین مونده حواسم به بقیه پسرا بود که داشتن به خاطره ای که لویی داشت تعریف میکرد میخندیدن که صدای زنگ یه گوشی رو شنیدم به کنارم نگاه کردم و گوشی زینو روی میز دیدم و تصویر مامانش روی صفحه اش که خاموش روشن میشد گوشی رو برداشتم به سمت اتاق ضبط رفتم درو آروم باز کردم و جولیانو دیدم که برگشت طرفم و با لبخند گفت:راحت باش ضبط تموم شده
-مرسی زین کجاست ؟
نگاهم به اطراف اتاق چرخید ولی زینو ندیدم
ج- خون دماغ شد رفت صورتشو بشوره
-خون دماغ ؟چرا؟
ج-نمیدونم خودش میگه مال کم خوابیه
رفتم سمت دستشویی در زدم و با یکم مکث درو باز کردم زین صورتشو زیر آب گرفته بود و چشماش بسته بود بعداز چند ثانیه صورتشو آورد بالا و شیر آبو بست دوتا دستمال از رول کندم و بهش دادم صورتشو خشک و دستمالو زیر بینی اش نگه داشت
-خوبی؟
من پرسیدم اون بهم یه لبخند مهربون زد و سرشو به معنی اره تکون داد
-چی شد؟
ز- چیز خاصی نیست مال کم خوابیه
-هنوز تور شروع نشده که چرا کم خوابی ؟
ز-یه مدت خوابم ریخته بهم درست میشه حالا بیخیال بیا بریم پیش بقیه

بعداز اینکه مطمئن شد دیگه بینی اش خون نمیاد دستمالو انداخت تو سطل و باهم از اونجا خارج شدیم و رفتیم پیش پسرا.

پایان فلش بک

بدون اینکه سرمو بیارم بالا ادامه دادم :اون اولین باری بود که من اونجوری دیدمش بعداز اون تقریبا هر روز بعد تمرین همینجوری میشد تا اینکه شب اولین کنسرت تور بعداز اینکه از محل کنسرت رفتید هتل موقع خواب بود من رفتم بهش سر بزنم که بیهوش پیداش کردم رسوندمش بیمارستان و دکترش گفت :

فلش بک

زینو بردن به یه اتاق و یه پرستار گفت دکتر میخواد منو ببینه رفتم سمت اتاق دکتر بعداز در زدن و شنیدن بفرمایید نشستم و بعداز یه احوال پرسی هول هولکی پرسیدم :زین خوبه ؟

دکتر هیلتون نگاه کوتاهی به من کرد و گفت: راستشو بخوانید دلم میخواست این حال بدش مال یه بیماری کوچیک باشه ولی الان فقط میتونم بگم خداروشکر کنید که زود پیگیر بیماریش شدید خب اون یه بدشانسی بزرگ اورده و اونم اینه که به دوتا بیماری همزمان دچار شده :ضعف عصبی , ضعف جسمانی. نمیدونم چی بگم ولی بدن آقای مالک خیلی ضعیفه و به یه استراحت طولانی نزدیک به یک سال نیاز داره وگرنه حالش بدتر و بدتر میشه و با توجه به مدت شروع شدن این مشکلات تا الان میتونم بگم این بیماری خیلی سریع پیشرفت کرده باید جلوشو بگیرید وگرنه اونو از پا در میاره

-اما تورشون شروع شده اون نمیتو...
د-تور مهمتره یا سلامتیش ؟

دکتر حرف منو قطع کرد و با سوالش منو شوکه کرد در حین صحبت بودیم که یه پرستار در زد و وارد شد خبر داد که زین بیدار شده و ما رفتیم پیشش و دکتر راجع به بیماریش , علائمش و درمانش باهاش حرف زد و تقریبا ساعت شش صبح بود که ما از اونجا به هتل برگشتیم زین طی کل راه حرف نمیزد و منم میدونستم اون آدمیه که اینجور وقتا فقط به سکوت نیاز داره پس منم چیزی نگفتم

پایان فلش بک

سرمو بعداز این حرفا آوردم بالا و صورت پسرا رو دیدم نگران ناراحت و شاید یکم عصبانی .
چشمامو بستمو ادامه دادم :
من و زین با هیئت مدیره درمیون گذاشتیم اما اونا گفتن کنسل کردن تور و همینطور یک سال استراحت گروه براشون خسارت زیادی داره و نمیتونن اینکارو کنن زین گفت ادامه میده و تمام سعیشو میکنه گفتن فقط میتونن یه هفته به زین استراحت بدن زین قبول کرد گفت سعی میکنه تو این یه هفته استراحت کنه اما از همون دو روز اول استراحت مشخص شد که فایده نداره چون زین داشت داغون میشد و من اینو به مسئولا گفتم اما اونا گفتن این ربطی بهشون نداره و زین اگه ناراحته میتونه بره زین وقتی شنید تا یه روز گریه میکرد و میگفت باورش نمیشه انقدر راحت بهش میگن بره گفت امکان نداره اینکارو بکنه اما من...من احمق گفتم تهدیدشون کنه که میره و اونا به این فکر میکنن که اگه زین بره طرفداراش هم میرن و خسارت حاصل میشه و با زین کنار میان اما این حرف هنوز به صورت رسمی از طرف زین اعلام نشده بود که سایت زینو از گروه حذف کرد و زین کل اونروزو روی تخت تحت نظر دکتر بود برا همین هرچی بهش زنگ زدید جواب نداد همون روز زین کم آورد و تسلیم شد یه روز رفتم پیشش و دیدم یکی از دوستاش اونجاس وقتی زین نبود من باهاش حرف زدم و فهمیدم قراره مدتی پیش زین بمونه شمارشو گرفتم تا از حال زین با خبر بشم الانم که داشتم میومدم بهش خبر دادم الاناس که برسه... اممممم....همین

سرمو آوردم بالا و با چهار جفت چشم گریون مواجه شدم ...گریون و بهت زده ...

ن-چر...چرا زود...زودتر بهمون...نگفتی ؟

نایل با هق هق پرسید
-خودش نذاشت

هری دهنشو باز کرد که چیزی بگه ولی یه پرستار اومد بیرونو گفت زین بهوش اومده پسرا سعی میکردن اشکاشونو پاک کنن با اینکه هی بغضشون میترکید و دوباره گریه میکردن اما سعیشونو کردن خواستیم بریم تو اتاق که یه صدای آشنا شنیدم : میخوام برم اتاق زین مالک من دوستشم

خودش بود صداش کردم :دیلن. ..

برگشت طرفم و وقتی گفتم بیاد یه چشم غره به پرستاری که نمیذاشت بیاد رفت و به طرف من اومد با پسرا آشنا شد و گفت بعداز اینکه زینو دیدن حسابی باهم حرف میزنن و همگی وارد اتاق زین شدیم ...

اوووووف چه قسمتی بود
زین عزیزم :' -( :' -(
ازتون ناراحتم چون اون شرط کوچولومو انجام ندادید من آدمی نیستم که داستانو نصفه بذارم ولی وقتی نظر نمیدید اشتیاقمو از دست میدم میخواستم فعلا نذارم از اونجایی که هم از دست شما ناراحت بودم هم کنکوریم ولی یه عشقی امروز با کامنتای قشنگش حالمو خوب کرد که خیلی ازش ممنونم و خاطر اون عزیزم امشب آپ کردم
(تصویر هم دیلن خودمون عشق منه )

Return (Zayn)Where stories live. Discover now