Eight

798 80 32
                                    

د. ا.ن زین

نمیدونم از اومدن به این خونه باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ناراحت که نه نگران ،خوشحالم چون کنار کساییم که به اندازه زندگیم دوسشون دارم ولی از طرفی هم نگرانم اگه بقیه بفهمن اگه اذیتشون کنن اگه کارشون صدمه ببینه پووووووف لعنتی دارم دیوونه میشم سرمو تکون میدم تا این فکرا رو از ذهنم بیرون کنم لباسمو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون داشتم میرفتم سمت سالن که هری داد زد : رفقا شامو آوردن
لیام و لویی رو دیدم که با خنده از سالن خارج شدند لیام به سمت من اومد زد رو شونم و گفت:برگرد اونطرفی رفیق شام آمادس
من سر تایید تکون دادم و لبخند زدم وارد آشپزخونه شدم از چیزی که روبروم دیدم از خنده ترکیدم لیام و لویی نگاهمو دنبال کردن و صدای قهقهشون بلند شد و در روبرو نایل با یه اخم ساختگی و یه پیشبند طرح پیتزا و از همه جالب تر یه کلاه آشپزی از این درازا سرش گذاشته بود دستاشم به کمرش زده بود با حالت طلب کارانه ای گفت :بسه...بسه آقایون جوان بیاید بشینید غذای سرآشپز یخ میکنه زودباشید
با خنده رفتم طرفش و زدم پس کلش وگفتم: مسخره خوبه غذا رو از بیرون سفارش دادید تو چرا قیافه گرفتی ؟
خودشم خندید ما دور میز نشستیم هری غذاهارو توی ظرف ریخت و روی میز گذاشت...مرغ سوخاری...میدونم به خاطر من مرغ سفارش دادن از این فکر لبخند به لبم اومد لویی گفت:نخند بخور
یه تیکه مرغ برام گذاشت من چاقو رو برداشتم تا نصفش کنم من خیلی وقته که غذام انقدر کم شده دیگه میلی به خوردن ندارم داشتم سعی میکردم مرغمو نصف کنم که هری گفت:زین داری چیکار میکنی ؟
-اوممم دارم تیکش میکنم این برا من زیاده
لو- تو همیشه همینقدر میخوردی
-آره خب ولی...
ن- ولی نداره میدونیم غذات کم شده ولی باید درست غذا بخوری اینطوری بدنت ضعیف میشه

نایل با مهربونی گفت و ما شروع کردیم به خوردن و در کمال تعجب من تا آخر غذامو خوردم و مطمئنم این به خاطر حضور پسراس بعداز خوردن غذا قرار شد هری و لویی میز شام رو جمع کنن لیام آشپزخونه رو جمع کنه و نایل ظرفارو تو ماشین ظرفشویی بذاره...
ن_زین داداش یه کمکی بکنی بد نیستا
_اوه آره اومدم
رفتم طرفش آشغالای توی ظرفارو خالی میکردم و میدادم تا بذارتشون تو ماشین همه چیز خوب بود تا موقعی که مثل اکثر اوقات دستام بی حس شد یکی از لیوانا از دستم افتاد با صدای بدی شکست و چهارتا سر به طرفم چرخید چشمامو بستم تا اشکام نریزه همه جا سکوت انگار همه تو شوک بودن این سکوت سنگین باعث میشد شدیدتر بغض کنم بغضم داشت خفم میکرد تا اینکه لیام سکوتو شکست :اشکالی نداره یه لیوان بود من الان جمعش میکنم
چشمامو بسته نگه داشتم تا اینکه گرمی دستی رو روی گونم حس کردم آروم چشمامو باز کردم با چهره مهربون و لبخند کوچیک لویی روبرو شدم  گونمو نوازش کرد و گفت :هی لیام راست میگه اشکالی نداره ظرف برا شکستنه دیگه چطوره ما بریم تو سالن تا بقیه هم بیان باهم فیلم ببینیم ها؟

میدونم همه اینارو میگه تا من احساس ضعف نکنم ولی من نمیتونم پس با لکنتی که ناشی از بغضم بود گفتم :نه...من...من میرم بخوابم...آره بخوابم بهتره

ن- ولی تازه ساعت یازده و نیمه
-می...میدونم میرم بخوابم... خستم ش..شب بخیر

پسرا با صدای آرومی جوابمو دادن و من با قدمای لرزون سمت اتاق رفتم چراغو روشن نکردم نور ماه به اندازه کافی اتاقو روشن کرده بود خوابیدم رو تخت و بغضم ترکید  سرمو تو بالش فرو کردم تا صدای گریم بیرون نره اشکام بالشو خیس کردن چند دقیقه بعد درد بد و آشنایی تو تمام بدنم پیچید
استخونام درد میکردن خودمو بغل کردم و آروم اشک ریختم میدونم با این درد نمیتونم بخوابم دوتا دست دور کمرم حلقه شد و من از بوش تشخیص دادم که نایل پشتم خوابیده به ثانیه نکشید که روبروم لیام خوابید و منو گرفت تو بغلش هری اونطرف نایل خوابید و لویی هم کنار لیام گریم شدت گرفت و صدای هق هقم تنها صدا تو اون سکوت بود دستای هری و لویی رو به ترتیب روی موهام و صورتم حس کردم که نوازشم میکردن و نایل که داشت بازوهامو میمالید تا از دردم کم کنه و لیام منو محکمتر تو آغوشش نگه داشت کم کم آروم شدم حس میکردم پلکام سنگین شدن و قبل از اینکه بفهمم بقیه بیدارن یا نه به خواب رفتم

الهی بگردمت پسر من :' -(
زودتر آپ کردم ووت و کامنت فراموش نشه مرسی

Return (Zayn)Where stories live. Discover now