Twenty three

583 54 27
                                    

د. ا. ن هری
لی- وای خدا دارم دیوونه میشم دیگه کجا میشه پیداش کرد آخه؟
لیام با کلافگی گفت و سرشو روی فرمون گذاشت ما از صبح شروع کردیم به گشتن تقریبا سه هفتس که زین ناپدید شده و پلیسای احمق هنوز نتونستن سرنخی پیدا کنن ما همه جا رو گشتیم از بیمارستان و پزشک قانونی گرفته تا خونه خرابه های پایین شهر بدون هیچ بادیگاردی و البته با کلی گریم تا کسی نشناستمون
دارم دیوونه میشم تو کم خطر ترین حالت هم حساب کنیم که زین هیچ صدمه ای ندیده باشه اون سه هفته اس که داروهاشو مصرف نکرده و این افتضاحه...
لو- اوه بچه ها ولز داره زنگ میزنه
صدای لویی فکرامو بهم زد و اون سریع تماسو برقرار کرد و قبل از اینکه ما چهارتا  چیزی بگیم افسر گفت :فکر کنم پیداش کردیم... یه کسی زنگ زد آدرس داد... فکر کنم پیداش کردیم...

اون با هول داد میزد و انگار داشت میدویید ولی هیچکدوم از اینا مهم نیس اون گفت پیداش کردن این مهمه

ن- کجاس ؟آدرسو بگو
و- آدرسو میفرستم ولی اگه قبل از  ما رسیدین دست به کاری نزنید خطرناکه

آدرسو برای لو فرستاد و لیام به همون سمت رانندگی کرد فقط امیدوارم حالش خوب باشه...
.
.
.
د. ا. ن ادوارد
میدونستم حالش خوب نیس هر روز خون دماغ میشد بعدشم شروع میکرد به لرزیدن و از حال میرفت (حمله عصبی داشته)  روزای اول فکر میکردم به یه هفته نکشیده میمیره ولی سه هفته اس داره تحمل میکنه
بهش نگاه میکنم از سقف آویزونه البته هر چند روز یه بار میاوردمش پایین ولی بیشتر اوقات همینجوری آویزون بود  بدنش پر از زخماییه که نذاشتم سرشون بسته بشه چون هروقت حالش بهتر میشد دوباره شروع میکردم به زدنش و زخماش دوباره سرباز میکرد تازه کلی زخم جدید هم به وجود میاد قطره های عرق رو میبینم که از پیشونیش سر میخورن و روی صورتش جاری میشن در حالی که بدنش داره از سرما میلرزه از دو شب که روش آب ریختم سرما خورده و از دیشب تب داره و الان لرز هم گرفته
بیخیال نگاه کردنش میشم کاسه سوپ کنارمو برمیدارمو به طرفش میرم آروم به صورتش ضربه میزنم دستم خونی میشه از زخمای صورتش پسر جوون روبروم آخی میگه و با زور چشماشو باز میکنه البته نیمه باز چون بیشتر باز نمیشه روبروش وایسادمو یه قاشق از سوپ رو به لبای رنگ پریدش نزدیک کردم احتمالا الان داره تو ذهنش میگه بازم سوپ؟ فکر کنم تمام عمرش دیگه سوپ نخوره چون سه هفتس داره سوپ میخوره دهنشو یکم باز کرد و من قاشقو وارد دهنش کردم آروم و به سختی قورتش داد و قاشق بعدی و بعدی ولی بیشتر از چهار پنج تا قاشق نتونست بخوره زیر لب تشکر کرد یکم دلم براش سوخت شاید اگه جرد یکم باهاش راه میومد اینم دردسر نمیشد

بلند شدم از انبار بیرون رفتم شاید بشه یه جایی رو درست کرد که امشب دیگه با این سختی و سرما نخوابه دیگه بسه سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم تا چندتا پتو و لباس بیارم...
.
.
.
د. ا.ن زین یه صداهایی میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم حتی نمیتونستم چشمامو باز کنم برای چندمین بار تو این سه هفته شروع کردم به لرزیدن و خون گرمو که از بینیم خارج میشد حس میکردم دیگه صدایی جز صدای ضربان قلبم نمیشنیدم  داره کندتر از هرموقع دیگه ای میزنه حس میکنم آخرین باریه که دنیا رو میبینم چشمام روی هم رفت و تو سیاهی فرو رفتم و آخرین چیزی که دیدم در بود که شکسته شد ...
.
.
.
ادوارد 😒
مرتیکه تازه بعداز سه هفته به ذهنش رسیده بچم گناه داره
زین😢😭😭😭😭
کامنت و ووت زیاد باشه لطفااااا داریم به آخرای داستان نزدیک میشیم🙏🙏
مرسی بوس 😘

Return (Zayn)Where stories live. Discover now