Twenty four

599 61 42
                                    

د.ا.ن لویی
هری با سرعت دیوانه واری پشت ماشین ولز حرکت میکرد البته کسی شکایتی نداشت چون هم اینکه هممون میخواستیم زودتر برسیم هم اینکه کسی تو این موقعیت به این چیزا فکر نمیکرد فقط دعا میکردیم زین سالم باشه کم کم از شهر خارج شدیم از آینه نگاهی به نایل و لیام انداختم نایل داشت ناخوناشو میخورد و لیام هم با استرس پاشو تکون میداد نگاهم به سمت هری چرخید که از استرس لبشو مدام گاز میگیره و هی دست تو موهای بلندش میکشه میتونستم لرزش دستای خودمم حس کنم هممون استرس داریم و به ماشین ولز زل زدیم هرچقدر از شهر دورتر میشدیم دور و اطرافمون تاریکتر میشد و ترس من بیشتر قلبم داشت میومد تو دهنم از دور چند تا چراغ دیدم که قسمتی از جاده رو روشن کرده بود اولین ماشین پلیس کنار همون چراغا وایساد پشتش ماشینای دیگه بعدشم ماشین ولز و هری هم نگه داشت من سریع از ماشین پریدم پایین حتی قبل از اینکه ماشین کاملا متوقف بشه؛ انقدر سریع رفتم تو که پلیسای دم در نتونستن بگیرنم یه نگاه به اطرافم انداختم اینجا خیلی ترسناکه تمام وسایلش سوخته و صدای پارس سگ میاد و خیلی چیزای مزخرف دیگه مثل بوی گندی که داره خفم میکنه بیخیالشون شدم و دنبال ولز و چند تا از پلیسا دوییدم چند قدم جلوتر دیدم که یکیشون در یه اتاقو شکست و رفت تو بعد چند ثانیه داد زد :امنه و گروگان اینجاست
دوییدم تو اتاق و با دیدن صحنه روبروم قلبم ریخت اشکام رو صورتم میریخت سریع به طرف زین دوییدم و دستامو به صورت خونیش کشیدم
لو-بیارش پایین... ببر این لعنتی رو ...
سر پلیس کناریم داد زدم اون سریع یه چاقو جیبی دراورد و طنابی که از سقف آویزون بود رو از دستای زین جدا کرد و بدن داداشم که فقط بخاطر  اون طناب وایساده بود شل شد و قبل از اینکه بیوفته من گرفتمش نشستم روی زمین و سر زینو روی پام گذاشتم میتونستم صدای نایلو بشنوم که داشت داد میزد :ولمون کن دیگه لعنتی مگه نگفتی امنه ؟
اما من به این چیزا اهمیت نمیدادم فقط محو صورت زین بودم دوتا از انگشتامو روی گلوش گذاشتم اما نتونستم نبضشو پیدا کنم بدنش سرد سرد بود مثل...نه...نه امکان نداره
لو_نه نه امکان نداره خواهش میکنم چشماتو باز کن خواهش میکنم نهههه
با التماس دم گوشش ناله کردم و نگاهمو از صورت بی روح و سفیدش بر نداشتم منتظر یه عکس العمل بودم هرچقدر هم کوچیک ولی نه... هیچی... بدن خونیشو تو بغلم گرفتم و بازم تکونش دادم التماسش کردم که چشماشو باز کنه اما دریغ از یه حرکت کوچیک وقتی بدن سرد و خونیشو از بغلم کشیدن بیرون گریم شدیدتر شد و کمتر از چند ثانیه کسی منو بین بازوهاش کشید و اشکاش به شونه من نشست...نه... این امکان نداره...نهههه...
لو- هری دروغه نه؟زین زندس مگه نه؟
با درد از هری که بغلم کرده بود پرسیدم و اون بیشتر گریه کرد چشمم به لیام افتاد که روی دو زانوش نشسته صورتشو پوشونده و گریه میکنه نگاهم به سمت نایل سر خورد که که کنار دیوار نشسته بود و فقط زل زده بود به دریای خونی که زیر اون طناب بود دقیقا جایی که قبلا زین ازش آویزون بود... وای خدای من...این امکان نداره...نه...

صدای داد پرستاری که بالا سر زین بود همه رو از شوک بیرون آورد:
-خدای من...هنوز زندست... برانکارد بیارید...زود باشید هنوز نبض داره...
.
.
.
دکتر-راستش ما هرکاری تونستیم کردیم بقیش با خودشه نمیتونم بگم خوب میشه یا نه چون فقط به خودش بستگی داره درسته که بدن و روحیه اش ضعیفه اما شماها نقطه قوتش اید قدرت و نیرو بهش بدید اما بازم میگم ممکنه هر چیزی پیش بیاد شما باید برای هر چیزی آماده باشید فعلا...

.
.
.
اولش از همه مرسی برای 3k بازدید میدونم داستانای خیلیاتون خیلی بیشتر از اینا بازدید داره اما برای من همینم خیلیییییی خوبه  کلی ذوق کردم 💛💛💛💛
داستان چه طور بود ؟
سد اندینگ یا هپی اندینگ ؟
عاشقتونم کامنت و ووت فراموش نشه لطفا 🙏

Return (Zayn)Where stories live. Discover now