Three

1.1K 127 13
                                    

د.ا.ن لیام

با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم دستمو دراز کردم و برداشتم بدون اینکه به اسم روی صفحه نگاه کنم برقراری تماس رو زدم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم ولی صدای مضطربی که از اونور خط اومد خوابو از سرم پروند
_هی....لی....لیام....ب...ببخشید بیدار...بیدارت کردم؟

نمیدونستم از شنیدن صداش باید خوشحال باشم چون ماه هاست منتظرم صدای گرمشو بشنوم یا باید ناراحت باشم بابت صدای لرزون و مضطرب زین که تا بحال اینجوری نشنیده بودمش فکرامو کنار زدم و جواب داد :
_زین تویی داداش؟
_آره ببخشید بیدارت کردم
_مهم نیست میخواستم بیدار بشم تو خوبی؟دلم برات تنگ شده
_م...من خوبم منم دلم برات ت...تنگ شده برا همتون تنگ شده.
_زین تو ....تو داری گریه میکنی ؟
من با ناباوری پرسیدم اما تنها چیزی که دریافت کردم سکوت بود پس ادامه دادم :زین حرف بزن لطفا دلم برا حرف زدنت و صدات تنگ شده دلم برا همه چیت تنگ شده حرف بزن داداشی.
_لی میخوام بیام ببینمت امروز وقتت خالیه؟

وقتی اینو شنیدم میخواستم از خوشحالی بال در بیارم پس سریع جواب دادم
_معلومه که وقتم خالیه با پسرا خونه مشترکیم بیا اینجا
_باشه پس من نیم ساعت دیگه اونجام
_باشه منتظرتم ولی به بقیه خبر نمیدم میخوام خودت بیای بیدارشون کنی
صدای خنده ریزشو شنیدم و دلم ضعف رفت برا داداشم ,داداشی که دیوونشم .
_باشه حتما پس میبینمت فعلا بای
_منتظرتم بای.
.
.
.
خودمو تو آینه نگاه کردم یه بار دیگه تو موهای خیسم دست کشیدم صدای گوشیم بلند شد پیغام رو باز کردم
زین:من پشت درم .
با قدمای سریع به سمت طبقه پایین رفتم و درو باز کردم با پسر مومشکی روبرو شدم که سرش پایین بود و با باز شدن سرشو آورد بالا ولی قبل از اینکه چیزی بگه من محکم بغلش کرد اونم متقابلا منو بغل کرد و سرشو تو گردنم فرو کرد یه دستمو تو موهاش کردمو باهاشون بازی کردم وقتی خودشو عقب کشید و صورتشو دیدم متوجه شدم که خیلی لاغرتر شده ولی وقتی اون لبخند کوچیکو روی صورتش دیدم چیزی نگفتم با لبخند بزرگی جوابش رو دادم و از جلو در کنار رفتم تا بیاد تو
_اول بریم سراغ لویی
با هیجان گفتم و زین خندید رفتیم سمت اتاق لویی آروم درو باز کردیم لویی رو روی تخت دیدم زین آروم دم گوشم زمزمه کرد :بهتره به شیوه خودش بیدارش کنیم تا بفهمه آدم چه حالی میشه وقتی اینجوری بیدارش میکنن. من موافقت کردم و به چند ثانیه نکشید که زین از دور خودشو پرت کرد رو لویی,لو داد کوچیکی زد و سعی کرد بلند بشه ولی زین رو پشتش سوار شده بود و محکم گرفته بودش و سعی میکرد نخنده لویی دوباره سعی کرد و بلند شد و البته که وقتی بلند شد زین هنوز رو کولش بود لویی تازه منو دید و همونجور که سعی میکرد کسی که رو کولشه رو بیاره پایین گفت: لیاممم بیا کمککککک
باصدای لو من و زین از خنده منفجر شدیم وقتی صدای خنده زین به گوش رسید لحظه ای بود که لویی دست از تلاش برداشت و متعجب منو نگاه کرد میدونستم حتی از صدای خنده هامونم میتونه تشخیصمون بده زین دستاشو از لو ول کرد خودشو روی تخت انداخت لویی به سمتش برگشت اولش حتی تکون هم نمیخورد و فقط به زین نگاه میکرد ولی طولی نکشید که پرید رو زین بغلش کرد و میخندید
_کجابودی پسر؟نگفتی دلمون برات تنگ میشه
لویی میون خنده هاش گفت و زین درجوابش فقط میخندید...
یکم بعد ما سه تایی جلوی در اتاق هری وایساده بودیم و به مدل خوابیدنش میخندیدم یه جوری خوابیده بود که فقط از کمر به پایینش روی تخت بود و بالاتنش از تخت آویزون بود زین آروم گفت: من عمرا بتونم اینجوری بخوابم .
آروم به سمت هری رفت و روی پاهاش نشست دستاشو رو پهلوهای لخت هری گذاشت و نوازشش کرد هری تو خواب لبخند زد ولی زین حرکت دستاشو تندتر کرد و شروع کرد به قلقلک دادنش هری به سرعت لبخندش محو شد و از خواب پرید و سعی کرد از کسی که روشه دوری کنه پس عقبتر رفت و از تخت افتاد پایین منو لویی میخندیدم و زین هم یکم خندید و آروم سرشو برد بالا سر هری و گفت:هی هز
هری سرشو بالا گرفت و وقتی زینو دید چشماش گرد شد ولی سریع به خودش اومد با شیطنت به زین نگاه کرد و بلند شد زینو انداخت رو تخت و شروع کرد به قلقلک دادنش و بعداز دو دقیقه همونطور که نفس نفس میزدن همو بغل کردن و در همون حال صدای نایل اومد :بسه دیگه چقدر سروصدا میکنید میخوام بخوابم
زین تعجب کرد چون تو اینجور مواقع نایل اولین نفر بود که به اونا میپیوست ولی لویی گفت:تعجب نکن ما خیلی وقته که دیگه از این کارا (اذیت کردن و شیطنت) نکردیم .
زین با ناراحتی سرشو پایین انداخت اما وقتی سرشو آورد بالا و با سه تا لبخند منو لویی و هری روبرو شد لبخند کوچیکی زد لبخندایی که پشت هرکدوم یه دنیا حرف بود باهم به سمت اتاق نایل رفتیم ولی انگار زین رمق نداشت با شوخی و سروصدا بیدارش کنه یا نمیخواست ؟؟؟؟؟نمیدونم....
زین به سمت تخت رفت پشت نایل دراز کشید اونو از پشت بغل کرد نایل بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: هری دوباره ؟
ما با تعجب به هری نگاه کردیم اون شونه بالا انداخت با حالتی که میخواست از خودش دفاع کنه زین که سعی میکرد نخنده همونطور که نایلو بغل کرده بود در گوشش گفت:خب جوجه ایرلندی تو بخوابی کی صبحونه بخوره؟
به محض تموم شدن حرف نایل سریع بلند شد و با تعجب به زین نگاه کرد زود به خودش اومد زینو محکم بغل کرد همونطور که تو بغل زین بود پرسید:تو کِی اومدی؟
_تقریبا یه ساعتی میشه پاشو بریم براتون صبحونه درست کردم.

چند دقیقه بعد همه تو آشپزخونه بودیم و از املت خوشمزه زین لذت میبردیم حرف میزدیم و میخندیدیم بعداز این همه وقت میتونم حس کنم خنده هامون از ته دله .
لو:خودشو لوس میکنه {ساکت باشین میخوام بخوابم}
لویی ادای نایلو درآورد و همه خندیدیم نایل قیافه مظلومی گرفت و گفت: خب چیکار کنم بدون زین هیچی حال نمیده منم نمیدونستم که این خر اومده

همه به قسمت دوم حرف نایل خندیدن اما درباره قسمت اول کسی چیزی نگفت چون همه بهش باور دارن و میتونم حس کنم که زینو تو فکر برده ولی حواسشو جمع کرد و با بقیه حرف زد تا موقعی که بحثی که هیچ وقت نمیخواستم وسط بیاد توسط هری مطرح شد و مطمئنم مثل بمب میترکه

هری:زین تو هنوزم نمیخوای بگی چرا مارو ترک کردی ؟

هز الان آخه؟؟؟؟؟
جان حانی میخونین نظر بدید منم آدمم دیگه یه انگیزه ای باید داشته باشم عاشقتونم مرسی ووت و کامنت فراموش نشههه

Return (Zayn)Where stories live. Discover now