Twenty one

534 52 27
                                    

د. ا.ن نایل
لویی از شدت کلافگی سالن رو طی میکرد و لیام پاشو با اضطراب به زمین میزد اما من یه دلشوره خاصی داشتم انقدر زیاد بود که میتونستم حس کنم که از شدت دلشوره دارم دلپیچه میگیرم نگاهی به ساعت انداختم ؛هشت صبح،تقریبا یازده ساعته که هری و زین گم شدن و یک ساعت پیش لویی دوباره با پلیس تماس گرفت و به زور مسئول پرونده رو راضی کرد تا دوباره از جرد بازجویی کنه و قرار شد گشت بفرستن برای گشتن بیمارستان ها و کلانتری ها و البته خرابه های پایین شهر...

صدای زنگ تلفن لویی بلند شد همه با حول بلند شدیم اسم و عکس هری رو صفحه معلوم شد لویی سریع جواب داد و گذاشت روی اسپیکر
ه-لو
لو-لعنت بهت پسر تو کجایی؟
-من بیمارستانم... ببخشید دیشب... نتونستم بهتون خبر بدم جما زنگ زد و... گفت دس سکته کرده منم حول شدم قبل... از اینکه به شماها خبر بدم رفتم وقتی یادم افتاد... خواستم زنگ بزنم شارژ گوشیم تموم شد اصن... اصن یه وضعیت پیچیده ای بود ببخشید...
چون صدای هری قطع و وصل میشد همه ساکت شدیم و سوالامونو نگه داشتیم تا حرفاش تموم بشه و وقتی تموم شد لویی پرسید
لو-خیلی خب حالا حالش خوبه ؟
ه- آره سکته رو رد کرده گفتن امروزم سی سی یو میمونه اگه حالش خوب باشه فردا میبرنش بخش و بعدشم مرخصش میکنن
ن-خب خداروشکر هری زین پیش توئه ؟
ه- چی؟صداتو نمیشنوم
لی- میگه زین پیش توئه؟
ه- نه مگه پیش شما نیس ؟
منو لیام با کلافگی و نگرانی چند برابر روی مبل نشستیم و لویی برای هری توضیح داد دیشب چی شده فکر اینکه الان ممکنه زین تو درد باشه یا حتی از چیزی ناراحت باشه دلمو میشکنه خدایا یعنی کجاس؟
.
.
.
د. ا.ن نویسنده
با هر تکون ماشین درد بیشتری تو بدنش حس میکرد و از همه بیشتر تو سرش و مچ دستاش که با طناب بریده شده بود گیج بود نمیتونست بفهمه چند ساعته که تو این وضعیته ولی میفهمید که هوا داره روشن میشه اون قرصاشو نخورده و میتونه بفهمه بدنش داره میلرزه و درد سرش هی بیشتر میشه و چسبی که روی دهنشه مانع بیرون اومدن صدای ناله های از روی دردش میشه همه فکراش متوقف شد وقتی در صندوق باز شد و نور تیزی به چشمش خورد و باعث شد چشماشو ببنده
-من حالشو ندارم وایسم تورو نگاه کنم پیاده شو
مردی که در صندوق ماشین رو باز کرد بود گفت و از شونه زین گرفت اونو بیرون کشید و باعث شد تعادلش بهم بخوره و با زانو زمین بخوره مرد با تمسخر خندید (رو آب بخندی :-| ) از یقیه پسر جوان گرفت و بلندش کرد و اونو دنبال خودش کشوند تا مسیری رو طی کنند و زین تو این مسیر تونست با چشمای نیمه بازش نگاهی به اطرافش بندازه این مکان متروکه به نظر میرسید ولی ساختمان نبود شبیه پارک بود ولی انگار آتیش گرفته پارک سو... یا نه...اون شهربازی بود...
شهربازی سوخته و متروکه...

امتحانام تموم شد هوررررررا باورم نمیشه دوازده سال مدرسه بالاخره تموم شد نظرتون راجب داستان چی بود ؟دوست داشتین؟زیننن😭ووت و کامنت زیاد باشه ها

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.
.
.
امتحانام تموم شد هوررررررا
باورم نمیشه دوازده سال مدرسه بالاخره تموم شد
نظرتون راجب داستان چی بود ؟
دوست داشتین؟
زیننن😭
ووت و کامنت زیاد باشه ها...عاشقتونممممم 💙
مرسی که هستید 😘

Return (Zayn)Where stories live. Discover now