seven

882 86 20
                                    

د.ا.ن لو
فکرمو با بقیه در میون گذاشتم اونام سریع قبول کردن و با هم به سمت اتاق زین راه افتادیم
زین....پووووف....باور کردن حرفای دیلن خیلی سخت بود اینکه فکر کنم داداش سرحال و شاد من حالا به جایی رسیده که نمیتونه یه قاشق دستش بگیره واقعا نشدنیه سرمو تکون دادم تا این فکرا رو از خودم دور کنم و بعداز هری وارد اتاق زین شدم اون هنوز خواب بود به سمتش رفتم و کنار سرش روی تخت نشستم آرنجمو بالا سرش گذاشتم و بهش تکیه دادم و با اون یکی دستم موهای زینو نوازش کردم بقیه هرکدوم خودشونو یه جا ولو کردن سرمو روی همون دستم که تکیه گاه بدنم بود گذاشتم و همونطور که به نوازش کردن زین ادامه میدادم خوابم برد ...

لو...لویی...بلندشو پسر...لو
چشمامو بازکردم و دیلنو دیدم که با یه لبخند کوچیک داشت صدام میکرد نگاهم سمت زین چرخید هنوز چشماش بسته بود دستمو از پشت سرش برداشتم البته به سختی چون خواب رفته بود در دستشویی باز شد هری اومد بیرون و با لبخند گفت: بیدار شدی ؟
یکم دستمو مالیدم و گفتم :آره چقدر خوابیدم ؟
ه-خیلی نبود کمتر از یه ساعت
سرمو تکون دادم و خواستم بپرسم بقیه کجان که در باز شد و لیام و نایل با چند تا قهوه و دونات وارد شدن خب ما هیچکدوم ناهار نخورده بودیم پس این کارشون خیلی خوب بود دوناتمو خوردم و قهوم که هنوز داغ بود رو دستم گرفتم و جرعه جرعه خوردم یکی در زد و دکتر وارد شد
د-سلام خب حال بیمارمون چطوره ؟
-هنوز خوابه
من گفتم و دکتر با لبخند به طرفمون اومد
د- دیگه باید بیدار بشه
لی- خب من بیدارش میکنم
لیام زینو آروم صدا کرد و برعکس همیشه اون زود بیدار شد دکتر علائم حیاتی زینو چک کرد
د- خب زین حالت چطوره ؟ناهار خوردی ؟
ز- ممنون بهترم ناهارم نخوردم نمیتونم بخورم

زین با یه صدای گرفته و آروم گفت و دست منو که تو دستش بود فشار داد
د- خب میدونستم نمیتونی به خاطر داروها خیلی غذا بخوری برا همین گفتم سرم غذایی هم بهت بزنن ولی باید سعی کنی درست غذا بخوری بدنت نباید ضعیف بشه مشکل دیگه ای هست زین؟
ز- نه حالم خوبه
د - خب پس این سرمت تموم بشه مرخصی امیدوارم دیگه اینجا نبینمت پسر مراقب خودت باش
ز- حتما ممنون دکتر
دکتر سرشو با لبخند تکون داد از اتاق رفت بیرون ما کلی حرف زدیم و خندیدیم تا موقعی که پرستار اومد سرم زینو در آورد و برگه ترخیصو بهمون داد ما میدونستیم پائول قبل از رفتن با بیمارستان تسویه حساب کرده نایل کمک زین کرد تا از تخت پایین بیاد ما از در پشتی خارج شدیم و سوار ماشین شدیم لیام پشت فرمون نشست و نایل کنار دستش منو دیلن کنار هم نشستیم زینم کنار هری نشست و سرشو روی شونه اون گذاشت هری هم دستشو دور زین حلقه کرد و گذاشت زین بهش تکیه بده تا نصف راه کسی حرف نمیزد تا اینکه دیلن قضیه برگشتنشو به زین گفت و زینم گفت مشکلی با تنها موندن نداره ولی خب اون که نمیدونه قرار نیست تنها بمونه رسیدیم به خونه زین و دیلن پیاده شد زینم میخواست پیاده بشه که جلوشو گرفتیم دیلن سریع دویید تو خونه و هری زینو نشوند سرجاش زین با چشمای گرد به ما نگاه کرد و پرسید :چی شده؟
-خب ما میخوایم تو پیش خودمون باشی
ز- اما اگه خبرنگارا بفهمن و خبرش پخش بشه همه..
ه- زین اصلا مهم نیست بذار بفهمن
ز- آخه...
ن- بیخیال زی زی
ز- باشه
نفس عمیقی کشید و صاف نشست دیلن با یه کوله برگشت بهش گفته بودم وسایل زینو به جز لباس بذاره توش چون زین تو خونه مشترک به اندازه کافی لباس داره فعلا لباس نمیخواد کوله زینو گرفتم دیلن اومد تو ون و زینو بغل کرد و با بقیه هم خدافظی کرد و ازمون خواست مراقب زین باشیم و پیاده شد ما به سمت خونه مشترک حرکت کردیم نیم ساعت بعد ما منتظر بودیم تا هری درو باز کنه همه داخل رفتیم و من کوله زینو گذاشتم تو اتاقش همه رو مبل ولو شدیم سکوت بود تا موقعی که نایل با یه ذوق بچگونه گفت :وایییییییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
به طرف زین رفت و بغلش کرد ما خندیدیم زینم نخودی خندید و نایلو بغل کرد و چند ثانیه بعد ما تو یه بغل گروهی بودیم مثل قدیما و چند دقیقه همینجوری مونده بودیم کسی نمیخواست کنار بکشه همه از این وضعیت راضی بودن و من میدونم ما میتونیم این مشکلاتو باهم حل کنیم

واییییی بغل گروهی :-*
خب اینم چپتر هفت امیدوارم دوست داشته باشین

Return (Zayn)Where stories live. Discover now