تا چند ثانیه در حال پردازش حرف جونگ کوک بود:" عروس تو؟ داری راجع به چی حرف میزنی
فاصله رو به صفر رسوند و دست سوآ رو از بین دستای تهیونگ خارج کرد
-واضحه..وقتی گفتم عروس من یعنی قراره همسرم باشه
تهیونگ متقابلا دستای سوآ رو گرفت و کشید:" تو نمیدونی داری چه غلطی میکنی جونگ کوک.. اون با تو ازدواج نمیکنه
سوآ سرگردون به هردو نگاه میکرد و به سمت چپ و راست کشیده میشد
-این دختر متعلق به منه تهیونگ
سرش رو به معنی نه تکون داد:" هنوز هم اون حس مالکیت مسخرت به اطرافیانت از بین نرفته؟ هنوز هم فکر میکنی مالک دنیایی؟
دست آزادش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با همون چهره ی خونسردش لبخند کوچیکی زد
-مثل همیشه هرچیزی که بخوام رو بدست میارم چه برسه به این دختر که..
سرش رو سمت سوآ گرفت
-سعی کرد توی کارام دخالت کنه یا حتی قضاوتم بکنه
حرفای جونگ کوک بیشتر مضطربش میکرد و به همین خاطر حرفایی که میخواست بزنه رو توی ذهنش آماده کرد
+نظرم عوض نشده. هنوز هم میگم وحشتناکی..اگه شانس دوباره ای داشتم مایل ها ازت فاصله میگرفتم.. من نمیخوام توی گردابی که اطرافت درست کردی بلعیده بشم
تهیونگ کم و بیش متوجه حرفای بین اون دوتا شد
همه چی یه معنی رو میداد.. اینکه جونگ کوک از اطلاعاتی که سوآ فهمیده خبر داره :" دست از سر سوآ بردار جونگ کوک..همونطور که بهت گفتم من مراقبش هستم
کلافه از صحبت های تهیونگ اعتراض کرد
-اصرارت برای چیه؟! نکنه بهش علاقهمندی؟
سوآ به لب های تهیونگ چشم دوخت تا جوابش رو بشنوه..نمیخواست جواب مثبت باشه چون همیشه اون پسر رو به چشم دوستش میدید نه بیشتر
-حرف بزن
طبق عادت همیشگی لباشو با زبونش خیس کرد :" دارم بهت لطف میکنم جونگ کوک..برای اینکه صدمه نبینی
چشماشو ریز کرد
حرف تهیونگ براش غیر قابل درک بودن.. چه لطفی؟ چه آسیبی؟
با خشم دستاش رو از فشار دستای اون دوتا خارج کرد و چند قدم عقب رفت
+با من مثل یه وسیله رفتار نکنید به هیچکدومتون اجازه نمیدم اینطور تحقیرم کنید
تهیونگ دستاش رو برای مخالفت توی هوا تکون داد :" نه.. نه.. من فقط میخواستم ازت محافظت کنم و حامی تو باشم
+حمایت؟
نیشخند معناداری زد
+بیشتر شبیه مزایده ای بود که من برای فروش گذاشته شدم..و شما دوتا تنها خریدارهای اونجا هستید
![](https://img.wattpad.com/cover/179370311-288-k156981.jpg)
YOU ARE READING
Last decision
FanfictionLast decision : تصمیم آخر ژانر : عاشقانه - درام -انگست -جنایی -اسمات - معمایی خلاصهای از فیکشن: درد؟ کینه؟ انتقام ؟ تو نمیتونی همه رو با هم درک کنی و باهاشون بزرگ بشی چون یه بچه ی پنج ساله نیستی که پدر و مادرش رو جلوی چشماش به قتل رسوندن ...