Last Decision P15

2.6K 249 21
                                    

دستای لرزونمو روی کلید های لب تاب نگه داشتم و با فشار دادن یکی از دکمه ها فیلم رو پلی کردم
هیوری و تهیونگ در کنار هم دراز کشیده بودن
لبخند کوچیکی زدم و ناراحتی که وجودمو می‌خورد پنهان کردم
هیوری دوربین رو روی صورت تهیونگ زوم کرد :" چه احساسی داری؟ از طرف بزرگ های باند فراخوانده شدی تهیونگ شی
توی جاش نیم خیز شد و صدایی درآورد که مثلا داره فکر میکنه:" نمیدونم..مثلا قراره کشته بشم؟
هیوری ضربه ای به دست تهیونگ زد و به شوخی موهاش رو توی مشتش گرفت
صدای اه و ناله ی تهیونگ بلند شد:" قصدم از انتخاب کردن یه دوست دختر خشن چی بود؟ این همه دختر بود آخه چرا این
هیوری حرصی تر شد و بیشتر موهاشو کشید :" جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن تا ببینم بدون مو هم کسی قراره بخوادت یا نه
تهیونگ بیشتر تظاهر کرد که درد داره اما باز هم دست بردار نبود و با اعتماد بنفس کامل جوابشو داد :" تا وقتی که اینطور مستطیلی میخندم و چشمای فریبنده ای دارم مشکلی نیست اگه مویی توی سرم نمونده باشه
صدای اعتراض هیوری بلند شد :" داری زیاده روی میکنی.. کافیه کنار دختری ببینمت تا هردوتون رو به فاک بدم.. ما دخترا ذاتا حسود بدنیا اومدیم کیم تهیونگ مخصوصا روی چیزایی که متعلق به خودمون باشه بیشتر حساس میشیم پس بهتره حواست به حرفایی که میزنی هم باشه
به نظر میومد تهیونگ از این حرفای هیوری خوشش اومده باشه اونو زیر خودش کشید و دوربین از دست هیوری به کنار افتاد
تنها چیزی که میدیدم سقف سفید رنگ بود اما هنوز صداهاشون قابل تشخیص بود
تهیونگ کمی جدی شد و با صدایی که بم تر شده بود سوالی پرسید :" دوسم داری؟
هیوری حرفشو مسخره کرد و فکر نمی‌کرد جدی باشه اما تهیونگ بیخیال نشد:" گفتم دوسم داری؟
جوابشو با لحن سردی داد :" خودت نمیدونی؟!
نفس های طولانی و عصبی تهیونگ قابل شنیدن بود:" پس چرا میگی رابطمون نباید فاش بشه؟ حتی اجازه ندادی به سوآ بگیم
پوف کلافه ای کشید :" هر چیزی زمان داره.. هروقت زمانش برسه به سوآ میگم..لازم نیست اون دختر از همه چی با خبر بشه.. شاید هم یه روز این ویدئو هایی که دارم به عنوان خاطره ثبت میکنم رو بهش بدم تا دیگه نیاز به حرفی هم نباشه

شب گذشته بزرگترین اشتباهش بود
سوآ غرورش رو خورد کرد و خواسته هاش رو نادیده گرفت
الان هم با وقاحت تمام وارد اتاقش شده بود  و دست به چیزایی زد که نباید میزد
آستین های لباسش رو بالا کشید و بی معطلی از اتاق بیرون رفت
مسیر زیادی نبود اما فکر درگیرش، راه رو براش طولانی کرده بود
نمیدونست سوآ تا کجا دیده و چه چیزهایی رو فهمیده
هیوری موضوعی نبود که به راحتی مشخص بشه

دستش از روی دستگیره ی در شل شد و پایین افتاد
-باید باهات چیکار کنم..
سردرگم بود
برای چند لحظه بیخیال افکارش شد و با اخم غلیظی که بین ابروهاش شکل گرفته بود وارد اتاق شد
برخلاف انتظارش سوآ به تاج تخت تکیه زده بود و با گوشیش مشغول بود
مگه الان نیاید فیلم هارو میدید؟.. این سوالی بود که توی ذهن از خودش پرسید
سوآ آروم سرشو بالا آورد.. چهرش بدون هیچ حالت خاصی بود
+چیزی شده؟

سعی کردم خونسرد باشم
شنیدن صدای پاهاش کافی بود تا همه چی رو جمع کنم و قبل از رسیدنش به اتاق خودمو طبیعی نشون بدم

مشکوک تمام اتاق رو از زیر نظر گذروند تا اثری از DVD یا مورد دیگه ای پیدا کنه
سوآ زیادی ریلکس به نظر میومد و همین کافی بود تا ترس بیش از حدش رو تشخیص بده
اون دختر هنوز راه زیادی رو باید طی کنه تا بتونه بازیگر ماهری بشه
-اینو تو باید بگی
گوشی رو کنارش گذاشت و دستاش رو برای جلوگیری از نشون دادن لرزش اونا، توی هم قفل کرد
+تو اومدی توی اتاقم اونوقت از من میپرسی؟!
سلانه سلانه نزدیک تخت شد
-تو هم اومدی توی اتاقم سوآ.. اینطور نیست؟
لحن و طریقه ی سوال پرسیدنش طوری بود که انگار جواب رو میدونست و این بیشتر اون دختر رو ترسوند و بهش تلنگر بزرگی زد
آب دهنشو به سختی قورت داد و مرتب پلک میزد
خنده ی احمقانه ای کرد
+منظ.. منظورت چیه ؟
پوزخندی زد
-باشه
روی تخت خم شد و به پاهای ظریف و باریک سوآ چنگ انداخت و به طرف خودش کشید تا بدنش کاملا خوابیده باشه
پای خودش رو بالا آورد و روی تخت رفت و به طرف سوآ خیز برداشت 
چهار دست و پا روی اون دختر قرار گرفت
دست و پاهاش بدن سوآ رو محاصره کرده بود و اجازه ی هیچ حرکتی رو بهش نمی‌دادن
-به چشمام نگاه کن
لحنش دستوری بود
به اجبار به همون چشمایی که از روز اول ترس رو به وجودش انداختن نگاه کرد
-من احمقم؟
اگه جونگ کوک همه چی رو می‌فهمید کارش تموم بود و این سوال‌ها فقط داشتن درست بودن این حقیقت رو تائید میکردن
+نه
فاصله‌ی صورت هاشون رو کمتر کرد و با خشم و حرص از بین دندوناش غرید
-به نظرت میتونی به من دروغ بگی؟
اگه فهمیده بود چرا نمی‌گفت و از این استرس راحتش نمی‌کرد
+با این حرفا میخوای به کجا برسی
دوباره و دوباره اون چیزی که میخواست رو نشنید
سرش داد زد و اونو وادار به حرف زدن کرد
-جواب منو بدههه
از شدت داد‌ش چشماشو بست
باز بغضی خفه کننده به گلوش هجوم آورد
+نه
جونگ کوک سرشو بالا پایین کرد تا تایید کنه ولی بیشتر حرکاتش با عصبانیت بود
بار دیگه به چشمای سوآ خیره شد و مچ دستاش رو بین انگشتای پر قدرتش گرفت
-میدونی من کیم؟
توی ذهنش داد میزد فقط تمومش کن و راحتم بذار
+مید.. ونم
حلقه ی انگشتانش رو باز تر کرد
-پس میدونی که..
تک تک اجزای صورت سوآ رو نگاه کرد 
-میتونم تو رو بکشم
سعی کرد جرأتش رو جمع کنه و مثل خودش رفتار کنه اما داشت با شخصیت جدیدی آشنا میشد که نمیشناخت..جونگ کوک اونو محکوم کرده بود تا شخصیت جدیدی داشته باشه و اونو از خود واقعیش دور کنه..
+تو قطعا نمیتونی منو بکشی
کمی جا خورد و یکی از ابروهاش رو بالا داد و با حالت سوالی منتظر ادامه شد
+من هم دارم بار همون فامیلی رو به دوش میکشم که تو باهاش قدرتمندی.. فراموش نکن هنوز همسرتم و هنوز یه جئونم
لبخند کوچیکی به این شجاعت زد
-فکر نمیکنی وقتی میتونی خودت رو همسر واقعی معرفی کنی که به تمام وظایفت عمل کنی؟
لبشو از داخل گزید و کمی مردد شد
+واقعیت همون برگه ای که ما امضا کردیم و همون برگه کافیه تا نشون بده ما رسما ازدواج کردیم
نیشخندی زد و صورتش رو جلوتر برد
سوآ به عنوان اعتراض صورتش رو به طرف مخالف کج کرد
همین کار فرصتی بود تا سرش رو توی گردن سوآ فرو کنه و زمزمه وار و طوری که نفس های داغش به گردنش می‌خورد حرفاش رو بزنه
-داخل اون برگه ی کوفتی گفته تو میتونی توی کارام دخالت کنی؟.. داخل همون برگه گفته میتونی بی اجازه به وسایلم دست بزنی؟ مخصوصا DVD هایی که ربطی به تو ندارن؟
جمله ی آخر کافی بود تا نفسش توی سینش حبس بشه

یونگی اسلحه ی طلایی رنگش رو توی دستش نگه داشته بود و پارچه ی کوچیکی روی اون می‌کشید تا بیشتر برق بزنه
طبق معمول جیمین با نیشخند به گوشیش زل زده بود و توی چشماش برق آشنایی بود
اون تیکه پارچه رو به سمت جیمین هدف گرفت و پرتش کرد :" دوباره چی شده اینطور به گوشیت زل زدی؟ نکنه داری پورن میبینی؟
یونگی سرشو به معنی تأسف تکون داد و با همون فکری که داشت ادامه داد :" این همه دختر.. لازمه حتما خودت به خودت دست بزنی؟ انقدر حقیر شدی که...
با صدای جیمین ساکت شد و حرفشو تموم نکرد :" چند لحظه خفه شو یونگی مثل پیرمرد های از کار افتاده حرف میزنی
ایندفعه لیوان شیشه ای رو توی یه حرکت به طرفش پرت کرد ولی جیمین سریعتر کنار رفت :" پرتش کردم تا یاد بگیری چطور باهام حرف بزنی
حرف یونگی رو مسخره کرد و با دو انگشتش به سرش اشاره کرد :"اگه میخورد توی سرم اطلاعات زیادی رو از دست میدادی
بیخیال ازش خواست تا بگه چه اطلاعاتی داره اما مخالفت کرد :"شماها نباید الان بفهمید نه تا وقتی که نقش اصلی این سناریو بفهمه
چشماشو ریز کرد :" وقتایی که اینطور میشی اصلا خوشم نمیاد جیمین..توئه لعنتی پر از رازی ولی همشو پشت اون لبخندت پنهان کردی فکر نکن نمیشناسمت.

( این حرف و مکالمه ی همون شخص ناشناسه که چند قسمت قبل هم بود)
احترام نود درجه ای کرد و با غرور سر جاش ایستاد
مرد جوان به شخص اشاره کرد تا  بشینه :"موضوع چیه؟ امیدوارم خبرای خوبی داشته باشی چون روز مزخرفی داشتم
فلشی روی به طرف اون مرد گرفت :" قربان داخل این، فایل و عکس هایی هست که نشون میده جونگ کوک داره برای بار جدید آماده میشه و مثل اینکه قرار داد بزرگی هم هست
شنیدن اسم جونگ کوک براش وسوسه انگیز بود
فلش رو گرفت :" و همسرش؟
با شوق جواب داد :"اون فقط به یه جرقه نیاز داره

نفس عمیقی کشید تا عطر سوآ رو بیشتر وارد ریه هاش بکنه
متوجه شد قفسه ی سینه ی سوآ حرکتی نمیکنه
پوزخندی زد
-چرا نفس نمیکشی؟ ترسیدی؟
بدترین لحظه ای که میتونست اتفاق بیوفته، افتاده بود
مقصر بود خودش میدونست اما جونگ کوک هم مقصر بود
+ربط داشت
خودشو عقب کشید
-چی؟
توانایی نگاه کردن به چشم ها‌ش هم نداشت
+اونا به منم ربط دارن..هیوری در مورد منم صحبت کرد
یادش اومد داخل فیلم اسم کسی به اسم سوآ هم بوده ولی اون زمان نمیدونست سوآ کیه و چه نقشی داره اما الان براش واضح تر شده بود
-بهتره سکوت کنی و سعی نکن از کارت دفاع کنی
لبه های تخت رو توی مشتش گرفت
+من میخوام تا آخر ببینمشون
عصبی خندید
-سوآ سوآ سوآ.. منو بیشتر از این ترغیب نکن تا فکری که هر ساعت توی ذهنم میگذره رو عملی کنم..بهت گفتم آدم صبوری نیستم
نمیتونست بیشتر تحمل کنه و قطره اشکی از گوشه ی چشمای غمگینش پایین افتاد
نمیدونست باید چطور رفتار کنه ..مثل خودش باشه یا فقط سوآ باشه
حالش از این درگیری و سردرگمی بهم می‌خورد
با دیدن اشک سوآ تعجب کرد و سریع از روش بلند شد
+خستم جونگ کوک خستم..از این همه دروغ خستم.. چرا حقیقت رو نمیگی و هر دوتامون رو راحت نمیکنی؟
دستشو مشت کرد تا حدی که رگ های دستش بیرون زد
-تو قرار نیست جایی بری و چیزی بفهمی.. قراره پیش من بمونی..دقیقا پیش من و در کنارم.. هر لحظه و هر جا پس بهتره باهاش کنار بیای و واقعا یه همسر باشی
و از تخت پایین اومد و بیرون رفت

بدن خستمو به میز رسوندم تا چیزی بخورم
میدونم جونگ کوک منتظر فرصته تا همه چی رو تلافی کنه و اینم میدونم در اون زمان هیچ دفاعی از خودم ندارم
هوسوک دستشو روی شونم گذاشت تا منو متوجه ی خودش کنه :"خوبی؟
لبخندی زدم
+آره
نیاز نیست هوسوک از تمام مسائل با خبر باشه ..اینو به  خودم گفتم
تبش رو چک کردم
+به نظر بهتر میای.. متأسفم، بهت گفتم امروز ازت مراقبت میکنم اما نتونستم
چهرش مثل همیشه پر از آرامش بود :" مهم نیست
نگاهی به سر و وضعش انداختم
+جایی میخوای بری؟
به کت چرمش اشاره کرد :" مسابقه

هنوز نمیدونم چی شد که راضی شدم همراه هوسوک برم و داخل مسابقه همراهیش کنم
کنار دو تا ماشین مدل بالای دیگه نگه داشته بود و همه پشت خط شروع مسابقه بودن
هوسوک نگاهش تغییر کرد و جدی تر شد
دستاشو محکم تر دور فرمون حلقه کرد
هر لحظه آماده بود تا با تکون خوردن پرچم روی گاز فشار بده
استرس و اضطراب شیرینی داشتم اما میدونستم قرار نیست بلایی سرم بیاد چون آدم مطمئنی بود
با تکون خوردن پرچم سفید مشکی تنها داخل صندلیم فرو رفتم
همون ثانیه از اومدن پشیمون شدم چون به طرز دیوانه داری ماشین کج میشد و مسیر ها رو طی می‌کرد
فقط با هر حرکت جیغ میکشیدم
+لعنت بهت.. لعنت بهت جئون هوسوووک
..........
بیست دقیقه یا شاید بیشتر گذشته بود
نمیدونستم حتی جایی رو ببینم چون سرعت ماشین خیلی زیاد بود
با نزدیک شدن یکی از ماشین های رقیب قلبم به شدت توی سینم می‌تپید
هوسوک لعنتی فرستاد و سرعت ماشین رو کم کرد
متعجب به طرفش برگشتم
+چیکار میکنی؟
با دستش به فرمون کوبید:" نمیتونستم سر جون تو ریسک کنم
دوباره خودش ادامه داد :" همیشه با جون خودم بازی می‌کنم و میبرم اما ایندفعه نمیشد
انگار که دوباره همون هوسوک برگشته باشه لبخند بزرگی زد :" بهتره برگردیم تا ورشکست نشدم

قطره های آب روی پوستم حس خوبی داشت
حموم کردن همیشه بهم آرامش میده
توی افکار خودم بودم و اصلا صدای محیط اطرافمو نمی‌شنیدم
دمای آب رو کمی گرم تر کردم و نفس عمیقی کشیدم
اما طول نکشید تا با دستای کسی دور بدنم ترسیدم
فکر کردم میدونم کیه ولی وقتی برگشتم..
+هو.. سوک!!
لحظه ی وحشتناکی بود چون صدای جونگ کوک هم شنیدم که داشت صدام میزد و دنبالم میگشت

Last decisionWhere stories live. Discover now