Last Decision P21

2.8K 227 19
                                    


جیمین جرعه ای دیگه از ویسکی رو نوشید و آروم شقیقه هاشو ماساژ میداد
خودشو روی کاناپه های قرمز رنگ بخش VIP، بار معروف "innocent" رها کرد 
الکل هرلحظه بیشتر توی بند بند وجودش جریان پیدا می‌کرد و هوشیاریش کمتر میشد
صحنه هایی که چند ساعت پیش باهاش روبه‌رو شد مثل نوار فیلمی از جلوی چشماش رد میشدن
تک تکشون رو از دست کمیسر و گروهش نجات داده بود اما چی نصیبش شد؟ جونگ کوک باز هم اونو برای کاراش بازخواست کرد
درسته.. قبول داشت کشتن رئیس اون گروه و افرادش جزو قوانین باندشون نبود ولی کی اهمیت میده اگه پای جون و آیندت درمیون باشه
از اینکه  اینطور بهش بی اعتماد باشن و زیر نظر بگیرنش خوشش نمی‌اومد و همه چی رو براش سخت تر می‌کرد
مجبور بود از گوشی دومی استفاده کنه، کمتر با افرادی که بهش اطلاعات میدادن در ارتباط باشه،همچنان کارشو بی نقص انجام بده، سوآ رو متوجه ی حقیقت و اصل ماجرا بکنه و در آخر به جاهای مختلف رفت و آمد داشته باشه که در اصل بعضی از اونا رو برای پرت کردن حواس انجام میداد
توی افکار خودش بود و چشماشو به زور باز نگه داشت تا مستی بهش غالب نشه
عادت دست کردن توی موهاش تشدید شده بود و در هر دقیقه چند بار اینکارو تکرار میکرد
کتش رو درآورد و کلافه اونو به گوشه ی کاناپه پرت کرد
خودشو مخاطب حرفاش قرار داد:" این..تقصیر من..نبود..اون آدم بعد..از سال ها مثل چی پیداش شد..و..ادعا کرد..پدرمه
چشماش تار میدید و تعادل زیادی روی حرکات بدنش نداشت
دختر مو مشکی با چند تیکه پارچه ای که به سختی بدنش رو پوشونده بود نزدیک پسر مو بلوند و مستی شد که مشتری ویژه اشون به حساب می‌اومد
دستشو با ظرافت از شونه تا کمر جیمین حرکت داد
لب های سرخ و قرمزش رو به گوش جیمین رسوند :" شنیدم شب های خاصی برای دخترا میسازی
چشماش از شنیدن این حرف برق زد...با اون حس گیجی که داشت دستشو دور گردن دختر انداخت و مستانه خندید :" من خیلی خوب با دخترا رفتار میکنم..چطوره راهو نشون بدی تا جزو اونایی باشی که شب خاصی براشون درست میکنم

..........
جونگ کوک لبخند محوی زد و نگاهش رنگ شیطنت به خودش گرفت 
-به جایی رسیده که خودت پیشنهاد میدی؟
تقریبا بغضش گرفت ولی تلاش کرد نشون نده
واقعا چطور به اینجا رسیده بود؟
+فقط منو ببوس
لحن صداش و چشمای غمگینش با هم تضاد داشت و باعث شد جونگ کوک لحظه ای از کارش منصرف بشه
دیگه از حرفای دقایق پیش خبری نبود 
جدی بهش زل زد
-واقعا سوآ؟ همینو میخوای؟
با شک پرسید
+م..میخوام
صداش به سختی شنیده می‌شد
باید میذاشت خشم بهش غلبه کنه ولی فرد مقابلش سوآ بود..کسی که تلاش می‌کرد بهش عشق بورزه اما ایده ای نداشت کارش در برابر سوآ درسته یا نه
تا حالا به کسی اینطور اهمیت نمی‌داد و برای نگه داشتنش از همه چی نمی‌گذشت
شاید حق با بقیه بود
چون اون دختر از اول مثل بقیه باهاش رفتار نکرد.
دخالت کردن توی کاراش، کم نیاورن و حرفایی که با جرأت میزد
تصور می‌کرد بعد از داشتنش میتونه آروم بگیره ولی قضیه کاملا برعکس شد
برای داشتنش بیش از پیش حریص شد حتی بعد از اون شب و اتفاقاتی که بینشون افتاد به این نتیجه رسید مالکیتش روی سوآ کامل نشده
عشق؟ نمیدونست اسمش عشق هست یا نه چون تا حالا کسی قاعده‌ و توضیح واضحی از این کلمه نداده
اما این حسو در عین این که اذیتش میکرد دوست داشت
میخواست سوآ هم همین حسو داشته باشه
نگرانش بشه، بهش بگه که خواستار تمام و کمال اونه، حرفاشو قبول کنه، کنارش بمونه، باهاش عشق بازی کنه و هرکاری، تا جونگ کوک رو از واقعیت و زندگی تیره و تارش دور کنه
اما..
سوآ اونو نمی‌خواست نه حداقل اونطور که خودش میخواست و این عذابش میداد
فرقش این بود که این عذاب دردناک تر از وقتی بود که شروع به کشتن آدمها کرد
این حس وجودشو ذره ذره به آتش می‌کشید
که سوآ هم اونو بخواد ؟در حقیقیت دقیقا همین انتظار رو داشت
تمام ملاک های یه همسر ایده آل بودن رو توی خودش میدید
چهره و استایل بی‌نقص، کارت بانکی های که به این راحتی خالی نمیشن و شغل.. خب درسته شغلش یکم متفاوت بود اما شجاعت و اقتدارش رو به نمایش میذاشت و همینطور نمیتونست این کارو رد کنه چون یه شغل خانوادگی بود
قاعدتا باید بعد از هوسوک این مسئولیت بزرگ رو به عهده می‌گرفت اما زندگی همیشه به خواسته هاش گوش نمی‌کرد
ده ساله که شد آموزش های رسمیش رو شروع کردن
یازده سالگی اولین موجود زنده و هم نوع خودشو به قتل رسوند
اون روز ها مثل کابوس بود و از ترس، توانایی حرکت کردن هم نداشت
شب ها با فریاد بلند میشد و به همین خاطر تنبیه های زیادی رو به جونش خرید
دقیقا یکسال بعد و توی روز تولدش هدیه ای دریافت کرد
اسلحه ی نقره ای رنگ..پایین اون اسلحه مخفف اسمش حک شده بود
از همون روز بود که جونگ کوک با بچگی به طور کامل خداحافظی کرد و پا به دنیای کثیف بزرگسالی گذاشت
همه چی براش متفاوت از بقیه بود حتی درس خوندن چون اجازه نداشت به مدرسه بره و به جاش معلم های خصوصی زیاد میومدن و فشرده درس میدادن
هفده سالگی تبدیل به یه ماشین کشتار واقعی شد و جون آدم های زیادی رو گرفت
همه اونو تشویق میکردن و برای رسیدن به هدفش ترغیب..
کشتن قاتل خانوادش..
همون زمان بود که با تهیونگ آشنا شد.
تهیونگ سرزنده و بی پروا بود
اون پسر دلیلی شد تا جونگ کوک به یاد بیاره هنوز اونقدر بزرگ نشده
توی همون روز عذاب وجدان بدی گرفت و تازه حس کرد واقعا چیکار می‌کرده
سعی کرد از اون خونه و آدم فرار کنه ولی افراد اون خونه زود متوجه شدن و دنبالش افتادن و طبق گفته های هوسوک اون آدمی که دنبالش افتاده بود به دست خودش(هوسوک) کشته شد
میخواست به خونه و عمارت خودش برگرده
همون جایی که تا ده سالگی و قبل از اینکه ببرنش مادر بزرگ ازش مراقبت می‌کرد و داستان های جالبی براش میگفت
اون زن پیر که همه مادربزرگ صداش میزدن سرخدمتکار عمارت بزرگ جئون بود
و در حقیقت اون مادربزرگ و تنها عضو خانواده ی دختری به اسم سویون بود
وقتی به عمارت رسید از خوشحالی توی پوست خودش نمی‌گنجید  اما این خوشحالی زیاد طول نکشید تا وقتی وارد شد و فهمید اون زن پیر داره دقایق آخرشو میگذرونه
با خودش فکر کرد دوباره داره بدترین لحظه ی عمرشو بعد از مرگ پدر و مادرش تجربه میکنه
وضعیت افتضاحی بود..موهای سفید زن خودنمایی می‌کرد
زن پیر از دیدن جونگ کوک واقعا هیجان زده شد و صورت پر از چروکش خوشحالیشو بازتاب می‌کرد
اون پسر کوچولوی ده ساله (جونگ کوک) حالا با یه قد بلند و چهره ی بالغ تری مقابلش بود
از سر شوق گریه کرد و واسه ی لحظات آخر تونست امانتی خانواده ی جئون رو ببینه و ازش معذرت بخواد که توی سال های اخیر نتونسته کمکش کنه.
قلب جونگ کوک فشرده شد وقتی مادربزرگ حتی نمیتونست جمله هارو کامل کنه و بینش مکث های طولانی میکرد
بهش گفت درخواستی داره و جونگ کوک با تمام وجود گفت هر چی باشه قبول میکنه
درخواستش دور از انتظار نبود..ازش خواست مراقب تنها نوه اش، سویون (خدمتکار فعلی جونگ کوک) باشه چون اون سرپناهی نداره و تنها یادگاری پسرشه
جونگ کوک بلافاصله قبول کرد اما بعد ها اگر به خاطر همین حرف و درخواست نبود بارها اون دختر رو (سویون) از سر راهش برمی‌داشت.
هنوز آخرین جمله ی زن پیر توی گوشش طنین می‌انداخت "یه زندگی خوب و با شرافت بساز..اونی که دوسش داری رو پیدا کن و باهاش خوشبخت شو جونگ کوکی"
بعد از اون چشمای بی رمقش روی هم افتاد و برای همیشه تنهاش گذاشت..دقیقا مثل خانوادش
بسته شدن چشمای اون زن فرتوت تنها ذره ی روشن وجودشو خاموش کرد و این آغاز تاریکی جونگ کوک و امپراطوری خونینش بود

Last decisionWhere stories live. Discover now