Last Decision P34

1.7K 172 32
                                    

*فلش بک به زمانی که به عمارت برای گرفتن سوآ حمله شد*
هوسوک ماشین رو با احتیاط طرف دیگه ی عمارت پارک کرد چون با دیدن افراد کشته شده و خونی که مثل رود روی زمین عمارت جاری بود همه چی رو حدس زد
خودش رو سرزنش می‌کرد که چرا زودتر نیومده و توی دلش امیدوار بود حال سوآ خوب باشه چون برادرش شب قبل پیشش اومده بود و همه ی برنامه هایی که داشت رو براش تعریف کرد. در اون لحظه حس اینکه جونگ کوک بهش اعتماد کرده اونو به شادی غیر قابل توصیفی میرسوند و باعث شد دوباره خاطرات گذشته و زمانی که جونگ کوک فقط یه پسر بچه ی معصوم بود رو به یاد بیاره اما دوباره به خودش برگشت وقتی جونگ کوک با لحن جدی بهش گفت باید مراقب سوآ باشه و وقتی ازش دلیل خواست، جونگ کوک با خستگی زمزمه کرد که به خاطر شکست دادن اون پیرمرد ممکنه همه ی اتفاقات بد مثل یه بومرنگ به طرف سوآ برگرده و تنها کسی که میتونم مطمئن باشم براش هرکاری میکنه تویی
و با سوال بعدی که پرسید همه چی رو سخت تر کرد
-چون تو دوسش داری نه؟
خجالت می‌کشید یا شاید هم باید اهمیتی نمی‌داد اما تنها در جواب برادر کوچیکترش "متأسفم"ی گفت
و حالا اینجا بود تا از سوآ مراقبت کنه ولی از کجا میدونستند اون پیرمرد زودتر اقدام کرده و ایندفعه کثافت کاری زیادی به بار آورده
با چشم هاش جای به جای اون عمارت رو می‌گشت تا اثری از سوآ پیدا کنه ولی این سکوت حاکم بر عمارت وجودش رو به لرزه مینداخت
به آرومی دستش رو به کمرش برد و اسلحه ای که جونگ کوک بهش داده بود رو بیرون آورد و جمله ای که برادرش بهش گفته بود یکبار دیگه توی ذهنش اکو شد " این اسلحه برای توئه...اگه مجبور شدی ازش استفاده کن حتی اگه برای سومین بار دستت به خون آلوده بشه"


کم کم خواست از در پشتی وارد عمارت بشه که متوجه ی حضور اشخاصی شد که با زمزمه های آروم دارن به طرفی میرن
خودش رو پشت درختی پنهان کرد و حالا که با دقت نگاه می‌کرد متوجه ی چهره ی آشنای اون دختر شد.. سوآ..
تا میخواست بیرون بیاد و جلوی اونا رو از رفتن بگیره هر دو با سرعت باور نکردنی شروع به دویدن کردند که بلافاصله بعدش دویدن چند مرد سیاه‌پوش به دنبال اون دو دختر و با فاصله ی نه چندان زیاد از چشمش دور نموند
قطعا نمیتونست حریف همشون بشه و از این درموندگی داد بلندی کشید
با سرعت به طرف ماشینش رفت که اگه نیاز باشه همه ی اون افرادی که دنبال سوآ بودن رو زیر بگیره ولی یه لحظه به ذهن و قلب سیاه شده اش فکر کرد...درسته اون هم یه جئون بود و همه ی کسایی که با این فامیل متولد میشدن یه روزی محکوم به پیروری از این سیاهی بودن


وقتی رسید که سوآ رو گرفته بودن و به زور به طرف ماشینی می‌کشیدن
دستاش رو روی فرمون محکم فشار داد طوری که صداش به گوش می‌رسید
ضجه های بی جون سوآ رو میدید اما نمیتونست کاری کنه و فقط باید صبر می‌کرد و دنبال اون ماشین میرفت
قبل از رفتن نگاهش به جسم بی روح سویون روی زمین سرد و سخت افتاد و با لبخند تلخی ازش رد شد :" توی این زندگی هرچقدر به برادرم نزدیک باشی بلاهای بیشتری رو باید به جون بخری این یه قانون غیر قابل تغییره ... تو هم توی زندگی جونگ کوک بودی پس شانسی نداشتی..

Last decisionKde žijí příběhy. Začni objevovat