Last Decision P16

2.6K 250 29
                                    

*فلش بک چند ساعت قبل *
هوسوک دسته ای از دلار های سبز رنگ رو جلوی چشمای پسر به نمایش درآورد:" پس فهمیدی؟ به عنوان رقیبم وارد مسابقه میشی و سعی میکنی ماشینت رو تا نزدیک ترین حد ممکن به ماشین من برسونی بعدش من سرعتم رو کم میکنم و از مسابقه کنار میکشم
پسر جوان مقابلش که مست اون دسته های پول شده بود و خودش رو به اون برگه های مستطیلی شکل فروخته بود :" بله قربان.. شما نگران نباشید.. دستورتون انجام میشه
با اکراه دسته ی پول رو بهش داد و برای بار آخر بهش هشدار داد

مسابقه همونطور که میخواست پیش رفت و واکنش دلخواهش رو از سوآ گرفت
اون دختر زیادی معصوم بود
دستشو به طرف کت چرمش برد و اونو توی یه حرکت باز کرد
خودش از این نقشه خندش گرفته بود چون وقتی به مسابقه ای فراخوانده میشد امکان نداشت کنار بکشه و تا آخرش میرفت
به بهانه ی تنبیه کردن خودش و ریسک روی زندگیش اینکارو میکرد ولی بیشتر به بردن و افتخار های بعد از اون حریص شده بود
وقتی ماشین رو به آخرین سرعت میرسونه احساس میکنه قدرتمنده
انسان؟
انسان تشنه ی قدرت و مقام و شهرتِ

میخواست قبل از اومدن جونگ کوک دوباره سوآ رو ببینه و جویای حالش بشه
وقتی جواب در زدن های پی در پی رو نگرفت بی وقفه وارد اتاق شد
صدای آب و برخورد اون با زمین سرد نشان بر حمام کردن سوآ بود
تصور جسم زیباش در اون لحظه هم به تنهایی دلنشین بود
نگاهی به در بسته ی حمام کرد :" تو خیلی پاکی سوآ... منم آدم های پاک و زیبایی مثل تو رو دوست دارم
بی اختیار و بدون فرمان دادن مغزش لباس هاش رو تکه ای بعد از تکه ای دیگر درمی‌آورد و روی دستش نگه می‌داشت
با انگشت اشاره خط نامفهومی روی در چوبی و قهوه ای رنگ کار شده کشید تا دستش به دستگیره ی در رسید
بین کاری که میخواست انجام بده شک و تردید داشت
سه بار دستگیره رو تا نصفه پایین آورد اما باز دست نگه می‌داشت
پیشونیش رو به در چسبوند و لحظه ای از وضعیت خودش اون هم کاملا برهنه در حالی که تمام لباس هاش رو توی دست گرفته بود شرم کرد
با سرش ضربه های کوتاه نه چندان محکم و عمیقی به در میزد:"جونگ کوک لایق تو نیست سوآ..نمیتونم اجازه بدم

صدای قدم های با اقتدار جونگ کوک حتی از فاصله ی نه چندان دور هم مشخص بود
دیگه فرصتی برای پشیمونی نداشت و با وقاحت تمام وارد حمام شخصی سوآ شد
لحظه ای نفسش از دیدن اون بدن سفید و لطیف برید
سوآ در جهت مخالفش ایستاده بود و ذهنش توی دنیایی بود که متوجه ی حضور هوسوک نشه
لباس هاش رو به گوشه ای خشک و خیس نشده از آب پرت کرد
با قدم های آهسته نزدیک اون دختر مهربون شد و قلبش با هر ذره فاصله ای که کم میشد بیشتر در سینه ی شکاف خوردش ناشی از عمل جراحی که چند سال پیش انجام داده بود، می‌تپید
قطره های آب به راحتی روی جسمش به پایین می‌لغزیدند
مثل یه آدم مسخ شده مسیر اون قطره هارو دنبال می‌کرد و کنترل خودشو به فراموشی سپرد
دست های سردش رو به آرومی دور اون تن خوش فرم و بی دفاع حلقه کرد
با لرز خفیف سوآ حلقه ی دست هاش رو محکمتر کرد ولی سوآ به سرعت برگشت
+هو.. سوک!!
*پایان فلش بک*

دو برادر با دو اخلاق متفاوت؟
شاید یه دروغ بزرگ باشه
خونی که توی رگ های هر دو نفر جریان داره یکسانه و اصالت مشترکی رو به نمایش میذاره
هر دو قدرت طلب و سلطه جو هستند اما....
به روش های خودشون

شوک دیدن هوسوک و صدا زدن جونگ کوک انقدر بزرگ بود که تنها تونست جیغ خفه ای بکشه و به دیوار سرد پشت سرش بچسبه 
دستاشو برای پوشوندن قسمت های خصوصی بدنش بالا آورد
سرگردون دستشو روی بدنش جابه‌جا می‌کرد ولی نگاه خیره ی هوسوک داشت عصبی و ناراحتش می‌کرد
اینکار با تجاوز فرقی نداشت
تجاوز به حریم خصوصی
استرس..حس خیانت..ترس..وحشت..همه و همه توی وجودش رخنه کردن
+از اینجا گمشووو
تقریبا داد زد در حالی که صداش از بغض میلرزید
انگار تازه به خودش اومده باشه به طرف مخالفی چرخید :"م..من متأسفم سوآ.. نمی.. نمیخواستم.. اینطور بشه
نگاهشو از هوسوک برنداشت و با پشت دستش اشک های جاری شده روی صورت خیس از آبش رو پاک میکرد
از کنار دیوار رد شد
حوله ی سفید رنگش رو سریع چنگ زد و با شلختگی اونو پوشید
آب رو بست و با وسواس خودشو بیشتر پوشوند
حتی جرات نداشت نگاهشو پایین تر بیاره و هوسوک رو اونطور برهنه ببینه
+گمشووو هوسوک همین الان
باعث شد با این کاری که کرده از خودش بترسه
نمیتونست برگرده و توی چشمای سوآ نگاه کنه
تنها به برداشتن لباس هاش  اکتفا کرد و با بدن نیمه خیسش اونا رو پوشید

میخواستم هوسوک رو به بیرون پرت کنم یا یه بلایی سرش بیارم تا شاید کمی آروم بشم
حالم از خودش و برادرش بهم میخوره
حالم از این زندگی اجباری و مزخرف بهم میخوره
میخوام کنار همون خاک نم داری که مادرم هست بشینم و با تمام وجودم گریه کنم
دلم آرامش میخواد..دیگه حتی اون امنیت موقت هم ندارم
مامان..
داری دخترت رو میبینی نه؟
پس چرا کمکم نمیکنی
بی صدا با بغضی که باعث می‌شد گلوم بیشتر درد بگیره اشک می‌ریختم و فقط مثل یه مجسمه نظاره‌گر لباس پوشیدن هوسوک بودم
با صدای دوباره ی جونگ کوک که صدام میزد آرزوی مرگ کردم
من کاری نکردم..اون باید بهم اعتماد کنه

هوسوک عصبی دستی به موهاش کشید و بدون حتی نیم نگاهی سوآ رو مخاطب قرار داد:" خودم همه چی رو برای جونگ کوک توضیح میدم
شبیه به کسی که وحشتناک‌ترین خبر عمرش رو شنیده باشه به طرف در رفت و مثل مانعی جلوی اون ایستاد
سرش رو دیوانه وار به چپ و راست تکون میداد
+نه نه نه.. اون باور نمیکنه.. نه.. نباید ما رو توی این وضعیت ببینه.. نههه
همه چی توی لحظه ای تیره شد چون جونگ کوک تقه ای به در زد و منتظر جواب سوآ بود
با چشمای قرمز و ترسیده برای بار آخر به هوسوک التماس کرد تا چیزی نگه
جونگ کوک هیچوقت توی این وضعیت حرفاشو باور نمیکرد
با دیوونگی و قسمت تاریک اون مرد(جونگ کوک) آشنایی داشت و نمی‌خواست باهاش روبه‌رو بشه
دندون هاش به همدیگه می‌خوردند و لرزشش تمومی نداشت
دستای یخ بستش رو روی زانوهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید
+چ..
مجبور شد چند ثانیه مکث کنه و ایندفعه با صدای بلندی تا کمی مطمئن به نظر بیاد حرف بزنه
+چیزی شده؟
با اینکه سوآ رو ندیده بود و تنها از پشت در داشت باهاش حرف می‌زد اما همون لحظه فهمید یه مشکلی وجود داره
-چیکار میکنی
خنده ی مصنوعی کرد
+تو حموم چیکار میکنن!!
نیشخندی زد و بیشتر مشکوک شد
‌-خیلی کارها.. چرا تو نمیگی؟
سُر خورد رو روی زمین نشست
+میشه.. فقط.. همین.. امشبو دست از سرم برداری.. میخوام تنها باشم جونگ کوک
کمی جا خورد و برای اینکه غرورش جلوی این دختر دوباره و دوباره شکسته نشه بدون حرفی اتاق رو ترک کرد و در رو با صدای بلندی بست

بعد از رفتن جونگ کوک بی‌حال تر از همیشه به در اشاره کردم
+همین الان برو هوسوک
سرمو روی زانوهام گذاشتم
‌+دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت

شماره ی نامجون رو گرفت و منتظر جواب موندن اون پسر شد
صدای بوق های طولانی کلافش کرد
قبل از اینکه راه دیگه ای پیدا کنه صدای خسته و خواب آلود نامجون حاکی بر خوابیدنش بود :" بهتره برای بیدار کردنم توی این ساعت دلیل خوبی داشته باشی جئون
خودکاری روی بدون هیچ هدف خاصی بین انگشتانش می‌چرخوند
-خوب گوش کن.. باید بفهمی جیمین این روزا چیکار میکنه..اون پسر دوست داره گاهی روی اعصابم رژه بره و فکر کنم ایندفعه هم همینطوره..
به ساعت دیواری که دو نصفه شب رو نشون میداد نگاه کرد و لعنتی به جیمین و جونگ کوک فرستاد :" به اعضای خودت شک داری؟
پوف کلافه ای کشید
-فقط باید مطمئن بشم جیمین داره راه درست رو میره
در حالی که چشماش تقریبا بسته شده بودن و خواب داشت بهش غلبه می‌کرد سعی کرد جواب بده :" راه درست چیه جئون؟
به ماه کامل توی آسمون خیره شد و لبخند کوچیکی زد
-راهی که من توی اون قرار دارم
نامجون تقریبا نیمه بیهوش شده بود :" هوووم
به نشانه ی تاسف سرش رو تکون داد
-فقط هرچه زودتر بفهم اون نمیخواد دوباره یه عوضی به تمام معنا بشه

هوسوک با موهای خیس و پریشون از اتاق سوآ بیرون زد و زیر لب برای خودش چیزی رو زمزمه می‌کرد
اما متوجه نشد کسی اون رو توی همون وضعیت عجیب دیده

بدن خستش رو به تخت رسوند و لباسش رو بیشتر و بیشتر دور خودش حلقه می‌کرد
احساس هرزگی و بی ارزشی بهش دست داده بود
اون نگاه خریدارانه
اون...

بین گفتن و نگفتن تردید داشت تقریبا دو ساعتی از اون موضوعی که دیده بود می‌گذشت
اما شرارت وجودش پیروز شده بود و برای خراب کردن اون دختری که یک شبه صاحب و خانم عمارت شده بود حاضر بود دست به هر کاری بزنه و حتی اضافه کردن یکم جزئیات بیشتر

با اجازه ی جونگ کوک وارد شد و تعظیم کوتاهی‌ کرد :"ارباب؟
بی میل سرش رو بالا آورد
-ساعت چهار صبحه..فکر کنم موضوع مهمی باشه در غیر اینصورت..
وسط حرفش پرید و اونو از ادامه دادن منع کرد :" مهمه.. در مورد عروستون
وقتی فهمید در مورد سوآئه کتاب تاریخی رو کنار گذاشت و عینک مطالعش رو از روی چشمانش برداشت
+میشنوم
برای نشون دادن حساسیت ماجرا کمی با تردید حرف زد:" خب.. راستش.. عروستون..
حوصله‌ی مسائل حاشیه ای رو نداشت
-زودتر سویون
با لحن کاملا تحکمی گفت
سرش رو به نشونه ی شرم پایین انداخت و تمام چیزایی رو که دید با یکم اغراق تعریف کرد :" وقتی میخواستم به اتاقم برگردم متوجه ی برادر شما شدم که از اتاق همسرتون بیرون اومد و.. قضیه اینه که.. اون موها و لباساش خیس بود مشخص بود تازه از حمام بیرون اومدن در صورتی که ما برای دادن قرص های سرماخوردگی ایشون به اتاقشون رفتیم ولی اونجا نبودن پس فکر کردیم باز هم بیرون رفتن اما مثل اینکه تمام مدت پیش همسر شما بودن
با هر کلمه بیشتر به مرز جنون می‌رسید ولی لبخندش رو حفظ کرد
-میدونی اگه دروغ گفته باشی..
سریع مخالفت کرد :" نه..هر چی گفتم حقیقته
به مداد توی دستش فشار ‌آورد
-به هوسوک بگو بیاد به باغ
خیانت؟ دروغ؟ دو گناهی که هیچوقت نمیبخشید
نه تا وقتی که مرگ همچین افرادی رو به عنوان سزای کارشون ببینه
اما اگه سوآ واقعا اینکارو کرده باشه..!!

تقریبا میدونست جونگ کوک برای چی اونو خواسته.
مشکلی نداشت فقط نمی‌خواست سوآ آسیبی ببینه شاید این راهی بود تا اونو از دست جونگ کوک نجات بده 
به قدم هاش سرعت بخشید تا زودتر این موضوع تموم بشه

بی خواب شده بود
بلند شد و به کنار پنجره رفت
سرش رو به دیوار کنار پنجره تکیه داد و محوطه ی نیمه روشن باغ رو تماشا کرد
چشمش به جونگ کوک افتاد
ناخودآگاه کمی عقب رفت تا دیده نشه
ولی جونگ کوک چرا با یه اسلحه اونم این ساعت توی باغ قدم میزنه؟
خشکش زد وقتی دید هوسوک به طرف جونگ کوک میره
از اینکه اون موضوع رو فهمیده باشه عرق سردی روی بدنش نشست
فقط با عجله از اتاق بیرون زد تا به باغ برسه
شب وحشتناکی رو داشت پشت سر می‌گذاشت
البته میتونست بدتر هم بشه..

پشت دیواری که نزدیک باغ بود پنهان شد
برای شنیدن حرفاشون استرس داشت
جونگ کوک لبخند زده بود و دو دستش رو پشت سرش نگه داشته بود طوری که اسلحه هم پیدا نبود
-هوسوک..به دختر من(سوآ) چشم داری؟
با دستایی که توی جیبش بود و اعتماد بنفس بالاش رو نشون میداد جلو اومد :" مشکلی هست؟ ازدواج شما حتی واقعی هم نیست
جونگ کوک هم کمی جلو اومد
به سختی تونست حرفی که میخواست بزنه رو بیان کنه :" پس.. شما دو تا.. باهم توی حموم بودید و..
بی محابا جواب داد :"آره
خندید.. بلند بلند خندید و به مسخره اشک نداشتش رو از گوشه ی چشماش پاک کرد
دوباره به حالت بی حس و خونسرد خودش برگشت و به چشماش چرخی داد و اسلحه رو دقیقا روی برادرش هدف گرفت
اما ایندفعه به قصد کشتن.. نه تهدید نه ترسوندن
سوآ با دیدن این صحنه دستش رو روی دهنش گرفت و جیغ خفه ای کشید
جونگ کوک  بدون فکر ماشه رو کشید
و هر ثانیه آماده ی شلیک کردن

با تمام سرعت به سمت جونگ کوک دوید
انتظار حضور سوآ رو نداشت ولی باز هم تکون نخورد و توی همون حالت موند
درمونده تر از همیشه بهش التماس کرد
+اینکارو نکن
صحنه ی دلخراشی بود..اسلحه کشیدن روی برادر خودت
انقدر به خودش فشار آورد که انگشتانش به رنگ سفید دراومدند و رگ های گردنش بیرون زده بودن
با احتیاط جلو رفت
+اون برادرته
سرش رو کمی کج کرد و پوزخند صدا داری زد
-خیانت کار و دروغگو.. این دوتا توی زندگی من جایی ندارن
هوسوک با دست به من اشاره کرد کنار برم :"تو دخالت نکن سوآ
داد بلندی سرش کشیدم
+هیچی نگو هوسوک

به چشمای نم دار جونگ کوک خیره شد
اون مرد داشت درد می‌کشید
چرا توی قلبش با دیدن این چشم ها درد میکشه ؟
چرا اون چشمای قرمز شده خلاف اون نیشخند رو بازگو می‌کرد
یک قدم دیگه نزدیک شد
+هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاد جونگ کوک قسم میخورم.. هیچکس غیر از تو اونطور که لمسم کردی منو لمس نکرده
انگشتش رو بیشتر فشار آورد تا شلیک کنه
-دروغ میگی
سوآ دستش رو دراز کرد
+لطفا اون اسلحه رو بنداز.. تو برادرت رو نمیکشی.. لعنت بهت اون برادرته
تونست بازوی جونگ کوک رو بگیره و دستاشو به صورتش برسونه و اون رو به طرف صورت خودش کج کنه
+به چشمام نگاه کن..میتونی تشخیص بدی دروغ نمیگم
اشکی از چشم چپ مرد قوی و محکم زندگیش فرو ریخت
هیچوقت جونگ کوک رو توی این وضعیت ندیده بود
احساس کرد با همون قطره اشک خورد شد
لب های خشکش رو روی پیشونی جونگ کوک گذاشت و زمزمه وار چیزی گفت
+لطفا نکن
ولی صدای تیری که شلیک شد یعنی...

Last decisionWhere stories live. Discover now