( P19 )
قطره اشک مزاحمی از چشماش به پایین سر خورد. سرش رو به جونگ کوکی که از پشت بغلش کرده بود، تکیه داد
+برای چی متأسفی؟
ناخودآگاه حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد و با یادآوری هیوری چشماشو بست
-میدونم که آزارت میدم..میدونم مجبورت میکنم کارایی رو بکنی که نمیخوای اما نمیتونم سوآ..اگه....
لحظه ای مکث کرد و همسر شکننده اش رو که توی لباس طوسی رنگش زیباتر شده بود به طرف خودش برگردوند
-اگه..روزی تصمیم گرفتی ترکم کنی..اون روز نمیذارم زنده بمونی
تلاش میکرد خونسرد باشه و ادامه داد
-ترجیح میدم جسم بی جونت رو توی دستام داشته باشم تا اینکه از نبودنت زجر بکشم..پس امتحانم نکن
این حرف ها ترس رو بهش هدیه میکردن و اونو از کاری که حتی انجام نداده بود منع میکرد
موهای بلندش توی باد صبحگاهی میرقصید و روز جدید بهش خوشآمد میگفت
دستشو آروم به گونه ی جونگ کوک رسوند و نوازشش کرد
+ترس؟ چرا میترسی ترکت کنم؟..از این بابت مطمئنی؟
ساق دست نحیف سوآ رو گرفت و بر کف دستش بوسه ای گذاشت
-چون آینده بی رحمه..چون همه جهان قراره برای گرفتن تو از من صف بکشن و دوباره چون..میتونم ببینم هنوز بهم اعتماد نداری
پس جونگ کوک میدونست.
سرشو پایین انداخت و پلک هاشو روی هم گذاشت
اعتماد کامل داشتن به اون مرد بی پروا سخت بود
کسی که با وجود همه چیز هنوز هم تهدید به مرگش میکرد..بار قبل برای ازدواج ایندفعه برای ترک کردن
+دارم سعیمو میکنم اما هنوز اون روزی که فهمیدم هویتت چیه برام فراموش شدنی نیست..جونگ کوک من شوکه شدم
دستای جونگ کوک رو گرفت و درمونده بهشون خیره شد..توان نگاه کردن به اون چشم هارو نداشت
چشمایی که از روز اول گیرا و وهم برانگیز بود
+روزی که متوجه شدم کارِ تو صادر و وارد کردن اسلحه هایی با نام اختصاری خودته فهمیدم که چقدر درونت میتونه تیره و ترسناک باشه..انجام دادنش بعد از چند سال متوالی میتونه تو رو به موجود وحشتناکی تبدیل کنه و افکارم هم اشتباه نبود.
حرف و کلماتی که از بین اون لب های کوچیک بیرون میاومد خوشایند نبود. البته که خودش هم میدونست دروغ نیست
انگشتش رو از کنار چشم های بی ریا و معصوم سوآ کشید تا به چونه اش رسید..اونو گرفت و سرشو بالا آورد
جونگ کوک با چشمای غم زدش مفهومش رو میخواست برسونه و بگه زندگی همیشه باب میلش نبوده
-ولی من برخلاف بقیه غیر از اسلحه تجارت دیگه ای راه ننداختم نه حتی مواد در حالی که موقعیت های بیشماری داشتم
از اینکه سعی در قانع کردنش داشت برای کاری که در هر حالت خلاف بود خندش گرفت
خنده ی تلخی که حقیقت رو یادآور میشد
از جاش بلند شد و توی اون هوای سرد، روبهروی مرد زندگیش ایستاد..
مرد زندگی؟ حداقل فعلا اینطور بود و نمیتونست تغییرش بده
+چیو میخوای توجیه کنی؟..اون اسلحه ها به راحتی فروخته میشن جونگ کوک..فکر میکنی چه اتقاقی میفته اگه یه پسر ده ساله با تفنگ توی دستش احساس قدرت کنه؟..معلومه!..کشتار..میدونستی سالیانه چندین هزار نفر با همون اسلحه هایی که متعلق به تو و اسم تو هستن کشته میشن؟!..اینکار از مواد هم بدتر و دردناکتره
انگشتش رو روی چشماش کشید و سعی میکرد اون دختر رو درک کنه
در هر حالت چیزی قرار نبود عوض بشه
-ازم چی میخوای سوآ ؟اینکه متاسف باشم؟ یا اظهار پشیمونی کنم؟
خسته از بحثی که طبق معمول بیهوده تموم میشد لب زد
َ+فراموشش کن
قبل از رفتن بازوشو گرفت و به چشمای معصومش نگاه کرد
-اگه ازم میخوای که از این تجارت بیرون بیام منو مستقیم به استقبال مرگ میفرستی اینو قبلا هم بهت گفتم
لبخند کوچیکی زد
+درخواستی نمیکنم که زندگیتو به خطر بندازه
![](https://img.wattpad.com/cover/179370311-288-k156981.jpg)
YOU ARE READING
Last decision
FanfictionLast decision : تصمیم آخر ژانر : عاشقانه - درام -انگست -جنایی -اسمات - معمایی خلاصهای از فیکشن: درد؟ کینه؟ انتقام ؟ تو نمیتونی همه رو با هم درک کنی و باهاشون بزرگ بشی چون یه بچه ی پنج ساله نیستی که پدر و مادرش رو جلوی چشماش به قتل رسوندن ...