Last Decision P12

2.7K 258 28
                                    

برای اینکه کمی هوا بخورم راننده رو به سختی فرستادم بره

مسیر بی انتها و ناشناخته ای رو پیش گرفتم و راه میرفتم

نیاز داشتم تا کمی ذهنمو آزاد کنم

نمیدونم چند ساعت گذشته بود چون هوا داشت تاریک میشد

با دیدن اسم جونگ کوک روی گوشی که باهام تماس می‌گرفت تصمیم گرفتم جواب ندم

ولی وقتی برای بار سوم تماس گرفت به اجبار تماس رو وصل کردم

+چی شده؟

-گوش کن.. هیچ حرکت اضافه ای نمیکنی و همینطور عادی راه میری

حرفاش بهم استرس وارد کرد

+منظورت..

لحنش جدی بود

-سوآ یه ون مشکی داره پشت سرت میاد

سرمو آروم کج کردم تا ببینمش ولی با دادی که پشت گوشی زد از حرکت ایستادم

لعنتی گفت و با کسی که انگار همراهش بود حرف می‌زد و من داشتم می‌شنیدم

-اونا فهمیدن.. باید خودمون رو نشون بدیم

احساس کردم وسط جایی گیر کردم که نه میتونم ادامه بدم نه برگردم

-گوش کن سوآ..با تمام توانت بدو.. فقط بدووو

دیگه نفهمیدم چی شد فقط دویدم

صدای ماشین که سرعت گرفته بود رو از پشت سرم می‌شنیدم

به هر چی اعتقاد داشتم التماس کردم اتفاقی نیفته

نفس کم آورده بودم اما نمیتونستم بایستم

همینطور گوشی کنار گوشم بود

+باید چیکاااار کنم

-صد متر جلوتر یه خیابون فرعی هست برو توی اون خیابون

خونم به جوش اومده بود

گرما رو توی بند بند وجودم حس میکردم

+دیوونه ای یا احمقی.. به نظرت... الان... میتونم.. صد متر رو تشخیص بدم

هوفی کشید

-دارم می‌بینمت..ماشین منو میشناسی.. هروقت جلوی راهت ایستاد سریع سوار شو و روی صندلی ها بخواب

تمام وجودم ترس بود و ترس

+نجاتم بده جونگ کوک

-بهم اعتماد کن

قلبم دیوانه وار توی سینم کوبیده میشد

فقط یک لحظه به عقب نگاه کردم و دیدم چند نفر پیاده شدن و با اسلحه هاشون دارن دنبالم میان

+نه نه نه... اسلحه نهههه

فکر نمیکردم دیگه بتونم ادامه بدم

Last decisionWhere stories live. Discover now