Last Decision P40(1)

2.1K 183 12
                                    

یونگی با عجله خودش رو به خونه ی جیمین رسوند و با تقه های مداومی که به در میزد افراد خونه رو مجبور می‌کرد تا زودتر در رو باز کنند
ولی..
باز شدن در مساوی شد با ورود یونگی و دیدن جونگ کوکی که توی شرایط خوبی به سر نمی‌برد
نگاه متعجبش رو به جیمین و تهیونگ داد و بدون هیچ حرفی ازشون توضیح میخواست
جیمین لبخند تلخی زد و برای اولین بار حرفی نداشت بزنه
برای اولین بار سرشو پایین انداخت و آروم به سمت اتاقش رفت تا کسی متوجه ی رگه های اشک توی چشم‌هاش نشه
قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیفته جونگ کوک نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با نگرانی افکارش رو زمزمه کرد
-هنوز تا به هوسوک برسه زوده و تا اون موقع نمیتونم خبری ازش بگیرم...اگه یه وقت از حال بره چی؟ یا حتی به خاطر بچه..
تهیونگ وسط حرفش پرید تا اون جمله رو ادامه نده :" جونگ کوک
با دو قدمی که اصلا محکم به نظر نمی‌رسید مقابل دوست همیشگیش ایستاد و به چشم های سرخ و شکسته شدش خیره شد..اون جونگ کوکی که می‌شناخت رو هیچوقت اینطور ندیده بود
اون مرد قوی و پر از اعتماد بنفس الان چیزی جز یه آدم شکست خورده نبود
کِی به این روز افتاد...کسی که که با قدرت، فامیلی جئون رو همراه خودش می‌کشید حالا چه بلایی سرش اومده
ولی تنها جمله ای که به ذهنش رسید این بود که "داره تاوان اشتباهاتش رو میده.. تاوان دل شکستن ها، تصمیم های نادرست و انتخاب های زیانبارش"
روی یکی از پاهاش جلوی جونگ کوک زانو زد تا بتونه صورتش رو واضح تر ببینه
لبش رو تر کرد :" میدونم نگرانی ولی دوری سوآ بهترین تصمیم بود..بودن اون در کنار تو خطرناکه اونم با وجود بچه
کلمه ی آخر دوباره و دوباره توی ذهنش طنین انداخت و باعث شد لبخند تلخی بزنه و شونه ها‌ش پایین بیفتن
-درسته... بچه
با چشم های درشتش که به قرمزی میزد و از اون مایعی که هر لحظه میخواست سرازیر بشه برق میزد تهیونگ رو هدف گرفت
-اونا در کنار من در امان نیستند درسته؟ باید اونا رو برای همیشه دور از خودم و زندگیم نگه دارم؟حتی اون بچه ای که ندید...
ایندفعه یونگی وسط حرفش پرید و همونطور که از وضعیت پیش اومده نگران و مضطرب به نظر می‌رسید تمام تلاشش رو کرد حرف هاش رو با همون خونسردی همیشگی بیان کنه:" میتونی انتخاب کنی..یا با سوآ فرار کن و به یه کشور دیگه برو اما یادت نره که همیشه باید منتظر باشی که یه روز جات لو بره و اینطوری سوآ طعم از دست دادنت رو بدتر میچشه یا اینکه بذار اون دختر به راهش ادامه بده و حداقل زندگی متفاوتی برای بچت درست کنه اونم بدون حضور تو
تهیونگ نگاه بدی به یونگی انداخت تا حتی برای یک ثانیه ی دیگه هم حرفش رو ادامه نده
گفتن این حرفا بی رحمی بود ولی مگه الان توی شرایط خوبی بودن که بخوان به احتمالات خوشایند فکر کنند؟
جونگ کوک به سختی آب دهنش رو قورت داد و ناخواسته و بی میل تر از همیشه  با حرفای یونگی موافقت کرد
- پس باید نقشه ی بعدی رو اجرا کنیم
هر دو نگاه مشکوک و متعجبی بهش انداختند و با گفتن اینکه منظورش چیه ازش خواستن تا ادامه بده
نفسشو کلافه بیرون داد تا حداقل بتونه کمی حرف بزنه و اون بغضی هر دقیقه گلوش رو خفه می‌کرد مانع حرف زدنش نشه
-میدونی...بیشتر مقامات دولتی پشت ما بودند
یونگی احتمال میداد ادامه ی حرفش چی باشه اما یکی از ابروهاش رو بالا داد و اونو به ادامه دادن حرفش وادار کرد. فقط امیدوار بود واقعا اون چیزی که فکر می‌کرد نباشه :" خب؟
به حلقه ی ازدواج توی انگشتش خیره شد و همونطور که تابش میداد و فکر و ذهنش پیش سوآ و ازدواج اجباری که حالا حاصلش یه بچه ی بیگناهه بود، نظرش رو بیان کرد
-دلیلی که کمیسر تا الان دووم آورده هم همینه..اونم پشتش کسایی رو داره که ازش حمایت کنند و برای همین که یجورایی مقامات به دو دسته تقسیم شدند یه سری ها با کار ما موافق بودند و ازش سود می‌برن و سری دوم هم...
نگاهشو بالا آورد و به یونگی داد
-سری دوم هم با کار ما موافق بودن ولی چون به خودشون سودی نمی‌رسید مقابلمون قرار گرفتن
تهیونگ از جلوی جونگ کوک بلند شد و دوباره ایستاد
اول نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت تا گذر زمان رو چک کنه و با نگرانی این موضوع برای دو فرد مقابلش هم گفت تا اونا هم از زمانی که داشت تلف میشد مطلع کنه
آروم سرش رو بالا و پایین کرد و به حرفاش سرعت بخشید
-باید با اونایی که طرف ما هستن صحبت کنیم چون باید از تک تک ماها محافظت کنند و مثل همیشه اسناد و مدارک جعلی ارائه بدن وگرنه نمیذارم تنهایی پایین کشیده بشیم
یونگی خنده ی تمسخر آمیزی کرد :" واقعا چی فکر کردی؟... ما داریم
از مقامات مطرح و رده بالای کشور حرف می‌زنیم و تموم کردن کار تویی که رئیس یه باندی هم براشون هیچ کاری نداره اونم وقتی بدونن براشون یه تهدید حساب میشی وگرنه تا حالا  نمیتونستن جایگاهشون رو حفظ کنند اونا همین الان هم خودشون رو کنار کشیدن
لبشو گاز گرفت و به گردنش چرخی داد تا آروم باشه ولی نمیتونست
زندگیش نمیتونست به این زودی نابود بشه و برای اینکه همچین چیزی اتفاق نیفته حاضر بود به همه چی چنگ بندازه حتی اگه به معنی سیاهی بیشتر خودش بود
با چشم هایی که به یکباره رنگ غم و ناراحتی رو از دست داد و جاش رو به بی حسی مطلق داده بود، نیشخندی زد
اگه قرار باشه سوآ رو با اون بچه کنار خودش نداشته باشه پس هیچ اهمیتی نداره چطور می‌تونه بیشتر زنده بمونه و توی باتلاق زندگیش دست و پا بزنه تا حداقل مطمئن بشه میتونه اونا رو از دور حمایت و تأمین کنه
-حاضرم باهاشون معامله کنم
تهیونگ زودتر از یونگی اون سوالی که ذهن دوتاشون رو مشغول می‌کرد رو پرسید :" چه معامله ای؟
بلند شد و دستاشو پشت کمرش قفل کرد و با چهره ای که حالا انگار یه شخصیت کاملا متفاوت با جونگ کوک دقایق پیش بود به حرف اومد
-حاضرم... علاوه بر صادر اسلحه با نام اختصاری خودم چیزای دیگه مثل مواد، اعضای ب..
حتی شنیدن اون کلمه هم به اندازه ی کافی وحشتناک بود که نخوان بشنون و یونگی بلافاصله داد نسبتا بلندی کشید:" حتی فکرش هم نکن جئون..فکر کردی اگه اونطوری بتونی بازم از دست پلیس در بری و دووم بیاری سوآ میتونه تو رو قبول کنه؟
مصرانه به حرفاش ادامه داد
- چرا؟ اینکار سود خیلی زیادی براشون داره و تا وقتی که اینطور براشون مفید باشم میتونن کمکم کنند و اون کمیسر احمق رو از جلوی راه هممون بردارن و.. در مورد سوآ هم...
اون شخصیت ساختگی و پوچ، دقیقه ای دوام نداشت تا اونو در مورد افکار مزاحم و شکنندس درباره ی سوآ نجات بده
-سوآ هم هیچوقت قرار نیست در کنار من ادامه بده چون قطعا اونا رو به یه کشور دیگه میفرستم تا اون دختر مجبور نباشه روح بیش از حد کثیف شده ی منو ببینه..من... من فقط میخوام وقت بیشتری داشته باشم تا بتونم حداقل از راه دور هم که شده بچم و مادر بچم رو ببینم.. اگه برم زندان و با اون حبس ابدی که مطمئنم میگیرم دیگه هیچ جوره نمیتونم مراقبشون باشم یا حتی ببینمشون...یعنی حتی لایق اینم نیستم که وقت بیشتری بخوام؟
تهیونگ آه بلندی کشید و خودشو روی مبل رها کرد
راهکار جونگ کوک جواب می‌داد و برای اتفاقی که دیر یا زود گریبان همشون رو می‌گرفت وقت بیشتری میخرید ولی...
نمیشد اینو انکار کرد که وزن گناه و اشتباهاتشون از هر وقت دیگه ای سنگین تر و غیر قابل بخشش تر میشد
اون موقع دیگه راه نجاتی نبود
یونگی بدون اینکه حتی ذره ای مکث کنه مخالفت کرد :" ازم جواب میخوای؟ فکر میکنی با خراب کردن زندگی دیگران اونم با چیزایی که قراره علاوه بر اسلحه انجام بدی خودت میتونی لایق یه زندگی خوب باشی؟ از کجا معلوم که کسی که در آخر تاوان اشتباهاتت رو پس میده همون بچه ای که الان داری براش هرکاری میکنی نباشه؟
چشماشو از یونگی دزدید
-منم قرار نیست با دوری از تنها امیدهایی که از اون دوتا دارم زندگی خوبی داشته باشم اما نمیتونم همه چی رو اینطور ول کنم و نه مطمئن باش نمیذارم بچم اون کسی باشه که تاوان میده
و بی معطلی سوئیچ ماشینش رو برداشت
قبل از اینکه قدمی برداره صدای بلند و واضح جیمین توی گوش همشون پیچید :" منم باهات میام
به پشت سرش برگشت و متوجه ی جیمینی شد که با کت و شلوار جدیدی برگشته و به ارومی دکمه های سر آستینش رو درست می‌کرد
چشماشو ریز کرد
-تو کجا؟
لبخند اطمینان بخشی زد و در جواب، هر سه نفر رو از زیر نظر گذروند :" تو تنهایی به جایی نمیرسی و اگه بخوای بری همچین معامله ای بکنی فقط از جانب باند خودت خواهد بود ولی من اگه از طرف تمام سران اونجا باشم و باهات همکاری کنم وضعیت خیلی متفاوت نمیشه؟
به خاطر اینکه جیمین جلو اومد و حتی این حرفا رو بهش زد ازش ممنون بود و یک بار برای همیشه بهش ثابت کرد جیمین با وجود تمام راز هایی که پنهان کرده طرفشه ولی نمی‌خواست اون هم درگیر کنه
-نیاز نیست..این پیشنهاد رو در هر حالت قبول میکنن دیگه نیاز نیست خودتو و بقیه هم قاطی کنی
بدون هیچ تردیدی نزدیک جونگ کوک شد و با چشم هایی که مثل همیشه پر از رمز و راز بودن با تحکم جواب داد :" اگه قرار باشه اتفاقی بیفته و زمین زده بشی بذار هممون با هم پایین کشیده بشیم در هر حالت که هیچکدوم چیزی برای از دست دادن نداریم و خسته ایم ولی حداقل میتونیم کمکت کنیم تا تو تنها چیزی که برات مونده رو از دست ندی...از کجا معلوم شاید اون بچه یه امید برای هممون باشه

با نگاه خالی از احساسش به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود و هیچ توجهی به حرف هایی که بهش زده می‌شد نداشت
چطور میتونست به هیوری و حرفاش اهمیت بده در حالی که ذهنش و قلبش هنوز پیش جونگ کوک به امانت گذاشته شده بود
همونطور که دست و پاهاش به صندلی چوبی بسته شده بود، صورتش رو کمی پایین آورد تا شکمش رو که کمی بزرگ و بالا اومده بود رو ببینه
یعنی اگه زودتر به جونگ کوک میگفت نوازش و نجوا های عاشقانه ای نصیبش میشد؟ یعنی به همین راحتی خودشو از اون عشق دریغ کرد و حالا به جایی رسیده بودن که بعد از فهمیدن قضیه ی بچه نمی‌تونن کنار هم باشن؟
عصبی از این بی توجهی کشیده ای به صورت سوآ زد :" نمیشنوی چی میگم؟؟
همونطور که صورتش رو که کج شده بود و اشک های گرمی توی چشم های کشیده اش جمع شده بودن، بغضش رو قورت داد
داشت خفه میشد
نیاز داشت از سرنوشت بدش بزنه زیر گریه و خودشو خالی کنه..اما حتی فرصت اینم بهش داده نمیشد؟!
+نمیخوام بشنوم
هیوری چهره ی مثلا متعجبی به خودش گرفت :" شجاع شدی جوابم رو هم میدی
لب هایی که با لرزیدن ترسش رو نشون میداد رو داخل دهنش کشید
نمی‌ترسید که برای خودش چیزی بشه بلکه برای اون موجود بیگناه توی وجودش می‌ترسید چون نمی‌خواست هیچ جوره از دستش بده
تصور می‌کرد با وجود اون بچه هر طور شده میتونه جونگ کوک رو راضی کنه و کنار خودش نگه داره حتی اگه به قیمت جونشون بود اما در غیر این صورت همه چی رو از دست می‌داد و تنها ترین آدمی میشد که دنیا به خودش دیده

Last decisionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang