Last Decision P30

2.4K 198 38
                                    

همونطور که برنامه ریزی شد هوسوک برای بردن جونگ کوک و سوآ اومد و جیمین هم با گفتن اینکه کار دارم جمع اونا رو ترک کرد
توی راه برگشت هر سه ساکت بودند و تمایلی به شروع صحبتی هم نداشتند
هوسوک از آینه نیم نگاهی به صندلی های عقب ماشین انداخت و متوجه شد که سوآ مثل افراد شوک زده توی بغل برادرش مچاله شده اما چیزی که براش عجیب به نظر میومد حال نگران جونگ کوک توی اون وضعیت بود
لبشو با زبونش خیس کرد و تلاش کرد جملات نصفه و نیمه ای رو بیان کنه و فضای سنگینی که وجود داشت رو از بین ببره
ولی وقتی حرف های زمزمه وار سوآ رو شنید ترجیح داد سکوت کنه و بیشتر گوش بده
+خواهر؟ یعنی در عین نزدیکی به هم انقدر دور بودیم؟
سرشو کامل روی سینه ی جونگ کوک گذاشت و پوزخندی زد ولی چشماش خیش اشک هایی بود که هنوز خشک نشده بودن
+یعنی خودش میدونسته؟ میدونسته و برای همین باهام خوب بود؟ اگه اینطوره پس بی انصافی کرد
جونگ کوک زیر لب هومی گفت تا فقط به صحبت های سوآ واکنش نشون بده و اونو متوجه ی ذهن درگیر خودش نکنه
با کلافگی دستی به چشماش کشید و توی خاطراتش پرت شد.. خاطراتی که حالا براش واضح تر شده بود

*فلش بک *
جونگ کوک خنده ی عصبی کرد و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت
-تو چقدر آدم کثیفی هستی
هیوری دست به سینه به میز توی اتاق تکیه داد و چشماشو چرخوند :" حالا نه که تو خیلی آدم پاک و بی نقصی هستی
به حرف های هیوری نیشخندی زد و با همون لحن بهش طعنه زد
-حداقل من مادر خودمو نکشتم
بیخیال شونه ای بالا انداخت طوری که انگار ذره ای براش مهم نیست :" اون زنیکه حقش بود بمیره..وقتی منو توی پرورشگاه ول کردن باید می‌فهمیدن یه روز مثل یه بلا سر خودش و شوهرش فرود میام
وقتی رنگ خشم و نفرت رو توی چشمای دختر دید یه ابروش رو بالا انداخت
-این کینه برای چیه؟ چرا تو رو..
انگار منتظر شنیدن همین حرف بود تا شروع کنه و نذاشت جونگ کوک ادامه بده:" چرا منو توی پرورشگاه ول کردن؟ سوال خوبیه
با انگشتش اشکال نامفهومی روی میز کشید و لبخند ترسناکی زد :" همه چی برمیگرده به زمانی منو و خواهرم...
"خواهرم" رو  با تمسخر خاصی گفت و ادامه داد :" هفت سالمون بود..یه روز توی راه برگشت به خونه بهم اصرار کرد تا براش بستنی بخرم..منم قبول کردم..اما وقتی میخواستم برم اون طرف خیابون..
دستاشو محکم به هم کوبید :" بوووم...یه ماشین بهم زد
صداش از بغض میلرزید ولی سعی می‌کرد همونطور خونسرد بمونه و نشون بده موضوع مهمی نیست :" بعد از اونو یادم نمیاد اما وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم چند ماه گذشته و زمانی که انتظار داشتم با محبت ازم استقبال بشه سر از پرورشگاه درآوردم
لب هاشو روی هم فشار داد و چشماش رو به سقف دوخت تا اشک هاش سرازیر نشه..
جونگ کوک بدون هیچ حس خاصی بهش نگاه می‌کرد و منتظر بود تا ادامه بده نه به خاطر اینکه نگران و ناراحت بود بلکه میخواست کنجکاوی خودشو برطرف کنه
هیوری همینطوری ادامه داد براش مهم نبود اگه جونگ کوک گو‌ش نمیده فقط میخواست برای یه بار هم که شده بگه چی کشیده و حقش این نبوده :" اون کسی که خودشو مادر میدونست اومد و ازم معذرت خواهی کرد..بهم گفت خواهرت بعد از اینکه صحنه ی تصادف رو دید و فهمید چشماتو باز نمیکنی بهش شوک بزرگی وارد شد...دیگه غذا نمی‌خورد، حرف نمیزد تا روزی که اونو بیهوش توی اتاقش پیدا کردن..بعدش اون منو (هیوری) کامل فراموش کرد مثل اینکه دکتر گفته این واکنش دفاعی مغزش بود تا اونو از اون ناراحتی در امان نگه داره...اون دختر ،خواهر دو قلوی من همه چی رو فراموش کرد و قسمتی از خاطرات که اسم هیوری داخلش حک شده بود رو کاملا به فراموشی سپرد مثل اینکه هیچوقت خواهری نداشته
جونگ کوک پوزخند صداداری زد و بدون ذره ای دلسوزی و حس ترحم گفت:" اینا باعث نمیشن برای کشتن مادرت بهت حق بدم
چشماشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید :" ازت نخواستم بهم حق بدی..مهم اینه که من میدونم کار درستی کردم.. اون زنیکه بهم گفت به محض اینکه خبر بهوش اومدنم رو به دخترش داده باعث شد شوک های عصبیش برگرده و این یعنی من نباید هیچوقت نزدیکش میشدم یا حتی اون خاطره ای از من میشنید پس بهترین راهی که به ذهن اون دو تا احمق رسید این بود که منو به پرورشگاه بدن.. اون زن بهم گفت تحمل کنم چون زود میاد دنبالم و نگران هیچی نباشم چون از دور هم مراقبمه..همش دروغ دروغ دروغ تا یه بچه رو گول بزنند اما طولی نمی‌کشه که....
جونگ کوک که ادامه ی داستان رو میدونست لب زد
-و خانواده ی مین تو رو به فرزند خوندگی میگیرن و تو حتی با کسی که دیگه برادرت شده بود سکس کردی.. مین هیوری
هیوری خسته از حرف همیشگی به جونگ کوک نزدیک شد و مقابلش ایستاد :" اون که برادر واقعیم نیست پس چه اشکالی داره و حقیقتا کارش خیلی خوب بود
جونگ کوک با اکراه صورتشو به طرف دیگه ای کج کرد تا چهره ی اون دختر رو نبینه
-تو لایق تهیونگ نیستی
هیوری با سرش تائید کرد :" نیستم اما اون عاشقمه
با یادآوری تهیونگ و عشق بی‌اندازه اش سرشو پایین انداخت و آهی از خستگی کشید
-ازش فاصله بگیر هیوری من دو بار اخطار نمیدم
دختر لحنش رو کشیده تر کرد :" میدونی که توی این دنیا هیچی مجانی نیست.. در مقابلش چی میتونی بهم بدی
جونگ کوک اول سکوت کرد ولی بعدش دستش رو با آرامش از گونه تا گردن اون دختر کشید و همونجا دست نگه داشت
فشار دستشو دور گردن دختر بیشتر کرد و در حالی که لبخند کجی به لب داشت، چشماش برق زدن.. لبش رو به گوشش نزدیک کرد
-زندگیتو... زندگیتو بهت میبخشم
هیوری خودشو توی یه حرکت عقب کشید و شروع کرد به دست زدن :" منو از چی میترسونی مستر جئون ؟من کسی بودم که خواهرم رو تهدید به مرگ کردم و به جاش اون زن که مادرمون بود ترجیح داد خودش به جای دختر عزیزش بمیره پس منم قبول کردم و با اینکه خودم نتونستم از نزدیک لذت کشتنش رو بچشم و یکی کمکم کرد اما در هر حال اینکار رو کردم و حالا تو اینجا بهم میگی زندگیم رو میبخشی؟ چه فکری پیش خودت کردی؟
جونگ کوک دکمه های اول پیرهن سرمه ای رنگش رو باز کرد و در همون حال لب زد
-هنوز منو نشناختی هیوری

*پایان فلش بک‌*

Last decisionOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz