Last Decision P37

1.8K 180 62
                                    

تهیونگ با لبخند تلخی به عکس و فیلم های داخل دستش خیره موند و به احمق بودن خودش بارها لعنت فرستاد
جیمین با بیخیالی به میز جدیدش تکیه داد و همونطور که قول داده بود اون عکس و فیلم هایی که به عنوان مدرک داشت و تهیونگ خواستارش بود رو بهش داده بود
هر لحظه که بیشتر می‌گذشت و با دیدن اون چهره ی خندون و جسم سالم اون دختر داخل عکس دستش بیشتر مشت و فشرده میشد چون این حقیقت که مثل یه بازیچه بوده و ساده لوحی کرده بارها به صورتش کوبیده میشد
در ثانیه ای و با پلک آرومی که زد چشماش رنگ آرامش گرفت..آرامشی از جنس طوفان و نیشخند معنا داری روی لب هاش شکل گرفت
انگشتش رو روی چهره ی واضح هیوری داخل عکس که همون مدرکی که از جیمین میخواست بود، کشید :" حتما از اینکه انقدر ساده بودم و تونستی خامم کنی حسابی لذت بردی نه؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و سرش رو به چپ و راست تکون داد :" تو خودت مقصری کیم..هممون بهت گفتیم اون دختر مناسب تو نیست ولی لجبازی کردی و خودتو بیشتر براش صرف کردی و حالا با چشمای خودت دیدی چی شد...اون هرزه برای کشتن تو اقدام کرد و سعی کرد خودکشی نشونش بده
با یادآوری لحظات وحشتناک و خفه کننده ای که داشت دوباره با هراس دستاش رو به سمت گردنش برد
اون روز دیدن چهره ی همیشه زیبای هیوری براش حکم زندگی دوباره رو داشت
فکر می‌کرد داره توهم میزنه و اون دختر عزیزش فقط توی تصورشه ولی همه چی زیادی واقعی بود
*فلش بک*
بدون باز کردن دست های بسته ی تهیونگ دست هاش رو اغواگرانه روی رون پاهای اون مرد کشید و لبشو از داخل گزید :" حتی توی این وضع و با زخم های روی صورت و بدنت هم جذابی
تهیونگ عملا لال شد یا شاید هم به خاطر شوک زیاد و یهویی ای بود که بهش وارد شده بود
یه اتفاق غیر منتظره..
آب دهنش رو به سختی قورت داد و سرش رو برای بهتر دیدن کج کرد..باور نمی‌کرد..چیری که میدید رو به هیچ وجه نمیتونست باور کنه :" ه..هیوری؟زند..
سریع وسط حرفش پرید و با همون لباس های تنگ مشکی رنگی که به تن داشت و موهاش هم از پشت بسته بود، ایستاد :" زندم؟ آره هستم..همونطور که با چشمات میبینی
تهیونگ نفس های بلند و صدا داری می‌کشید تا ضربان قلبی که با دیوونگی میزد رو آروم کنه :" فک.. فکر کنم..دوباره توهم.. دیدنت رو زدم
هیوری بهت زده به صورتش زل زد و همراه با لبخند که برای مسخره کردن روی لب هاش شکل گرفته بود حرفشو با صدای بلند زد :" پسر...تو واقعا عاشقمی! حتی توهم منم میزدی!!
از معنی حرفاش اصلا سر در نمی‌آورد..این هیوری اصلا نمیتونست خیالی باشه
دستشو داخل موهای خاکی شده و بهم ریخته ی تهیونگ برد و اونا رو بیشتر بهم ریخت
حالا که دقت می‌کرد اون لحن، اون حالت ها نمی‌تونست متعلق به همون هیوری باشه که می‌شناخت..
آدامسش رو با حوصله از توی دهنش درآورد و به گوشه ی اون اتاق نیمه ترسناک پرت کرد..دستاشو به طرف کمرش برد و با ژست خاصی روبه‌روی تهیونگ ایستاد :" انقدر عاشقمی که حتی برای کشتن جونگ کوک اقدام کردی..فکر نمیکردم اون پاکتی که برات توی رستوران گذاشتم انقدر میتونه موثر باشه ولی تو دقیقا بعد از گرفتن اونا منو خوشحال کردی و بلای خوبی سر جونگ کوک آوردی

Last decisionWhere stories live. Discover now