Last Decision P39

2K 178 42
                                    

تصمیم آخر ؟
هیچ تصمیم آخری وجود نداره چطور میتونی تصمیمی بگیری و بگی این آخرینش خواهد بود در حالی که زنده ای و به زندگی ادامه میدی
زندگی مجموعه ی تصمیم ها رو در بر میگیره و هیچکدوم تصمیم آخر تلقی نمیشن مگر اینکه چشماتو برای همیشه از این دنیا ببندی ولی تا اون موقع به همه فرصت داده شده
فرصت برای اشتباهات بیشتر یا حتی تغییر مسیر زندگی به راهی درست تر

سوآ لبخند کوچیکی زد و روی صندلی پایه داری نشست
به اصرار جیمین همه به خونه ی اون رفتن و دقایقی میشد که جیمین، جونگکوک و تهیونگ رو به اجبار برای حرف توی یه اتاق فرستاد و خودش با درست کردن معجون معروفی که خیلی ازش تعریف می‌کرد جلوی سوآ از این طرف به اون طرف میرفت
+بهتر نیست که تنهاشون نذاریم؟ ممکنه دعوا بشه
همونطور که یکی از لیوان های پایه دار رو برمی‌داشت تا اون مایع رو داخلش بریزه به طرف سوآ برگشت :" دعوا کنن که بهتره..حداقل تمام حرصی که تا الان توی وجودشون مونده خالی میشه
با دراز کردن دستش لیوان پر شده از معجون رو گرفت
+کاری که تهیونگ کرده هیچ جوره عوض نمیشه
به معنی مخالفت سری تکون داد :" عوض نمیشه ولی این حقیقت که اونا با کمک به هم به اینجا رسیدن هم تغییر نمیکنه
صدای هوم آرومی از بین لب هاش خارج شد و قبل از اینکه اون معجون به لبش حتی نزدیک بشه نگاه نگرانی به جیمین انداخت
+الکل داره؟
لبخند اطمینان بخشی بهش زد :" نداره..حواسم به وضعیتت هست
با تردید بهش خیره شد
+وضعیتم؟
چشماشو به معنی تائید یه بار آروم بست و دستاشو روی میز چوبی کارشده گذاشت و توی صورت سوآ خم شد :" میدونم که حامله ای
چند لحظه شوکه شده بی حرکت بود ولی با یادآوری کردن اینکه اون فردی که فهمیده جیمینه نفسش رو بیرون داد
‌+از کجا فهمیدی؟
انگار که انتظار شنیدن این سوال رو داشت صندلی دیگه ای از پشت میز بیرون کشید و مقابل سوآ نشست:" یادت که نرفته؟..من همه چی رو میدونم
جرعه ای از مایع داخل لیوان خورد و از مزه ی خاص و شیرین بودنش لبخندی زد ولی دوباره حواسشو به جیمین داد تا جوابی بده
+ و دقیقا سوال منم همینه...از کجا میدونی؟ چطور باید همه چی رو بدونی وقتی حتی پدر بچم خودش نمیدونه؟
دستاش رو روی میز توی هم قفل کرد و نگاهش رو به نقطه ی نامعلومی داد و سوآ متعجب شد وقتی توی چشم هاش به جای غرور، خوشحالی، شیطنت یا حتی افتخار از کارش، ناراحتی بود
کمی سرش رو کج کرد تا بتونه بهتر چهره ی اون پسر رو ببینه و حرفاش رو بشنوه :" من فقط سعی میکنم از همه چی سر در بیارم تا شکست نخورم و کسی نتونه بهم خیانت کنه یجورایی از افتادن هر اتفاقی پیشگیری میکنم
صندلی رو آروم به جیمین نزدیک کرد و با گرفتن چونه اش نگاهش رو از اون نقطه ی نامعلوم گرفت و به خودش داد
+ زندگی سختی برای خودت درست کردی..نه میتونی لذت ببری و نه آرامشی داری و هر لحظه خودتو برای هرچیزی آماده نگه داشتی
شونه ای بالا انداخت و به صندلیش تکیه داد :" زندگی یه خلافکار بهتر از این نمیشه
یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و به جیمین زل زد
+بهتر نمیشه اما میتونی حداقل انقدر به خودت فشار نیاری تا همه چی رو بدونی و هر ثانیه رو به خودت سخت نگیری
به تبعیت از سوآ اون هم پاهاش رو روی هم انداخت و با تا زدن آستین های سفید پیرهنش زمزمه وار جواب داد ‌:" من مشکلی ندارم در هر حال وضعیت هیچکدوممون دوامی نداره پس بهتره تو هم عجله کنی و موضوع بچه رو به جونگ کوک بگی...اون از وجود بچه ی خودش خیلی خوشحال میشه
با به یاد آوردن موضوعی سرش رو پایین انداخت و موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و پشت گوشش انداخت
+اگه انقدر بچه دوست داره پس چرا کاری کرد تا بچه ی اون زن ها سقط...
مانع شد و وسط حرفش پرید :" سوآ...جونگ کوک فقط یه بچه نمیخواد تا برای خودش و ادامه ی نسلش داشته باشه..اون به مادر بچش هم اهمیت میده و هیچکدوم از اون زن هایی که میگی رو نمی‌خواست پس دلیلی نداشت که بچه ها رو نگه داره و دلیلی هم که بچه دوست داره به خاطر اینه که خودش بچگی افتضاحی داشته
اخمی بین ابروهای مشکیش نشست و سوالی به جیمین نگاه کرد
+منظورت چیه؟
لب پایینش رو گزید تا چند ثانیه برای حرفی که میخواست بزنه وقت بخره :" اون میخواد بچش رو طوری بزرگ کنه و بهش چیزایی رو بده که خودش نتونست داشته باشه یجورایی خلأ های دوران بچگیش رو میخواد اینطور جبران کنه و برای وارث یا پرنسسی که توی وجودت داره رشد میکنه تمام تلاشش رو میکنه
شنیدن همون کلمه ی" وارث‌" کافی بود تا اون حس بد به ذهن و قلبش هجوم بیاره
+مشکل همین‌جاست...اون وارث‌ میخواد، وارثی که کارش رو ادامه بده پس دیگه دادن همه چیزش به یه بچه که آینده ی وحشتناکی براش رقم زده چه فایده ای داره
دستش رو بدون هیچ اجازه ای روی شکم سوآ گذاشت و لبخند بزرگی زد طوری که چشم هاش به خط راستی دراومدند :" فقط بهش بگو و تمومش کن..تو خودت تجربه کردی و میدونی که باید توی لحظه زندگی کنی چون فردای هیچکدوممون مشخص نیست و از آینده خبر نداریم و از کجا معلوم که یه وارث به دنیا بیاری پس به جای بهونه هایی که خودت میدونی بی‌فایدس برو و بهش بگو قراره پدر بشه..این خوشحالی رو ازش نگیر
حالا که فکرش رو می‌کرد حرف های جیمین زیادی براش منطقی بودن و خودش هم دیگه دلش نمی‌خواست این موضوع رو پنهان کنه ولی اینکه هیوری دنبالش بود و مرگش رو بی قید و شرط میخواست رو نمیتونست انکار کنه
+آخرش نفهمیدم قراره از جونگ کوک بد بگی یا در موردش خوب باشی یه بار میخوای دلسردم کنی و به بار دیگه منو میندازی توی بغلش
درواقع به سوآ حق میداد چون هیچوقت سعی نکرد براش توضیح بده ولی شاید وقتش رسیده بود :" مجبور بودم سوآ..من حتی میدونستم هیوری زندس ولی به اجبار سکوت کردم اما اینو بدون که هر چیز خوبی که بوده و گفتم حقیقته و به جاش هر کدوم که قرار بود بهت شک و تردید بده به اجبار پدرم انجام دادم تا تو رو نسبت به جونگ کوک بدبین کنم
با قیافه ی گیجی بهش خیره شد
+اما چرا؟
خیلی ساده و صریح توضیخ داد :" چون تو تنها نقطه ضعف جونگ کوکی و در عین حال تنها کسی که میتونستی تبدیل به بدترین کابوس زندگیش بشی اون هم با بدبین شدن و در آخر فهمیدن موضوع هیوری پس قطعا چیزی مثل زنده بودن هیوری که همه چی رو درست می‌کرد نمیتونست خوب باشه و بعد از مرگ پدرم هم مانعی نبود اما من توی شوک بودم و پیشنهاد تهیونگ مبنی بر خواستن مدارکی که نشون بده هیوری زندس فرصت خوبی بود تا اونو به باند خودم ببرم
پوزخندی زد و بار دیگه کلمه ی" نقطه ضعف" رو توی ذهنش مرور کرد
درسته نقطه ضعف بود و همه به خودشون جرات میدادن تا ازش استفاده کنن
+چرا همه انقدر از جونگ کوک بدشون میاد..منظورم اینه اگه یه متحد یا همچین چیزی پیدا کنم جای تعجب داره و در مورد تهیونگ؟ تو به فکر منافع خودت بودی؟
جیمین طبق معمول دستی توی موهاش کشید و حرکت انگشتاش رو به شقیقه هاش کج کرد و اون قسمت رو کمی ماساژ داد :" جونگ کوک از اول برای خودش دشمن تراشید چون اصولا به دستور گرفتن از کسی اعتقاد نداره مگه اینکه بدونه به نفعشه و در مورد منم مشخصه سوآ..نمیتونم که همیشه دنبال جونگ کوک و بقیه بیفتم تا نجاتشون بدم و این وسط باید حواسم به خودم هم باشه و تهیونگ هم مثل یه دستاورد باارزشه چون اون احمق برای هیچکس جز جونگ کوک کار نمی‌کرد
چهره ی ای گرفت که انگار چندشش شده و ادامه داد : حالا انگار عهد خونی چیزی بستن که اینطور به هم وصل بودن 
چند لحظه ای سکوت کرد و چهرش به حالت عادی برگشت :" پس درسته...منافع خودم یجورایی توی اولویت قرار داره بیبی گرل
بهش حق میداد؟ نه قطعا نمیتونست بهش حق بده
در اصل نمیتونست به کسایی که میتونن کمک کنن ولی نمیکنن حق بده..شاید به خاطر همون خوبی بود که داخل وجودش بود و نمیدونست قراره کِی مثل همشون از دستش بده
چشماشو ریز کرد و تا خواست جوابی برای جمله ی آخر بهش بده، صدای مردونه ی مورد علاقش از پشت سرش شنیده شد
-بیبی...گرل؟؟!
به چشماش چرخی داد
حسادت رو میتونست توی تک تک کاراش ببینه :" چیه؟ چیز بدی گفتم؟ اینطوری هم نیست که باهاش خوابیده باشم یا چیزی البته اگه خوابیدن با خواهر دیوونش رو فاکتور بگیریم
از پشت بیش‌تر نزدیک سوآ شد
شونه های دختر رو همونطور که روی صندلی نشسته بود گرفت و به جیمین زل زد
-جدیدا خیلی میخوام اون دهنتو ببندم پس تا قبل از اینکه...
وسط حرفش پرید و صداش رو کمی بالاتر برد :" تو نمیتونی به رئیس یه باند دیگه آسیب بزنی
با چهره‌ی بیخیالی لبخند کجی زد
-میدونی که میتونم و نیاز به اجازه ی کسی برای اینکار ندارم
به آرومی از روی صندلی بلند شد و دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد :" نمیتونی جئون چون بدون من و باندم بخش بزرگی از اون اتحاد بین سران از بین میره و میدونی که این معنی خوبی نداره
احساس کرد اگر یکم دیگه این مکالمه ادامه داده بشه همه چی به طرز بدی بهم میریزه.. بلافاصله بلند شد و بین جونگ کوک و جیمین قرار گرفت
+هی آقایون..اینجا جای بحث این چیزا و حرفا نیست و یادتون نره که همه ی ما باید با هم کنار بیام
جونگ کوک چشماش رو عصبی بست و نفس پر حرصی کشید
-اون میدونست هیوری زندس و به من هیچی نگفته سوآ نه حتی یه کلمه و مثل تمام دروغ هایی که پنهان کرده اینم باید بعد از تموم شدن همه چی بفهمم
رو به اون مرد کرد و با قاب کردن صورت جونگ کوک مجبورش کرد بهش خیره بشه
+نمیتونم سرزنشش کنم چون اون هم شرایط خاص خودشو داشته و ازت هم نخواسته درکش کنی پس بازخواستش هم نکن
جیمین نیشخندی زد :" اگه میدونستی چه کارهایی در حقت کردم به جای اینکه اینجا و در این لحظه منو با حرفات آزار بدی باید تشکر میکردی
جونگ کوک خنده ی تمسخر آمیزی کرد
-چه خوش خیال
نگاهش رو از روبه‌روش گرفت و به گوشی که تازه از جیبش درآورده بود داد و همونطور جواب داد :" هیچوقت ذره ای از عوضی بودنت کم نمیشه

Last decisionWhere stories live. Discover now