Last Decision P17

2.8K 274 41
                                    

*فلش بک از دید سوآ*
( این فلش بک از طرف سوآ بیان میشه و مربوط به زمانی هست که جونگ کوک و هوسوک رو توی باغ دیده و برای فهمیدن ماجرا پایین اومده..منظورم تیکه ی آخر قسمت قبلِ) (یه توضیح دیگه بدم درمورد اینکه حرف یا سوال هایی که توی این فلش بک میبینید درواقع توی ذهن سوآست و بیان نمیکنه،فقط با خودش و جونگ کوک توی ذهنش حرف میزنه و سوال میپرسه مثل  این متن " اگه به خانواده ی کشته شدت اهمیت میدی نباید اینکارو بکنی جونگ کوک " که جلوتر میخونید و سوآ این حرف رو توی ذهنش میزنه ولی اگه علامت هایی مثل - یا + باشه که دیگه میدونید در این حالت جونگ کوک یا سوآ دارن حرف میزنند و توی این قسمت توضیحات اضافه رو داخل پرانتز مشخص کردم)

وقتی به باغ رسیدم پشت دیواری از جنس مرمر قرار گرفتم.. دیواری که منو از دید اون دو نفر پنهان می‌کرد
باد سردی می‌وزید و نور کم سوی چراغ های پایه بلند تنها روشنایی شب بودن
از سرما لباس خواب حریرم رو بیشتر دور خودم بستم 
کمی صورتمو از کناره ی دیوار بیرون آوردم تا بتونم شاهد مکالمه ی دو برادر باشم
پلک های خستم رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم و به تمام مقدسات التماس کردم جونگ کوک چیزی از اتفاقات چند ساعت پیش نفهمیده باشه
صدای جونگ کوک خالی از احساس و رحمی بود
-هوسوک.. تو به دختر من چشم داری؟
جملش واضح و روشن بود 
امیدوار بودم هوسوک مخالفت کنه و واقعا همون آدم پاکی باشه که تصور می‌کردم ولی سوال بعدی جونگ کوک و جواب هوسوک مثل طنابی دور گردنم حلقه شد و منو برای کاری که نکردم مجازات می‌کرد
دستمو چند بار روی قلبم کوبیدم تا شاید از این دردی که آزارم میداد خلاص بشم
اما مثل همیشه، زمان و عقربه های جهان هستی برخلاف من عمل کردن و روی حرکت تند قرار گرفتن
لحظه ای که جونگ کوک دستش و اسلحه ای که توی اون بود رو نمایان کرد تمام ترس،تعجب و شوکم رو با جیغی بین دستام خفه کردم
این روی دیگه ی جونگ کوک بود..قسمت تاریک و درد کشیدش..قسمتی که همیشه پنهان میکنه و سعی در کنترلش داره..بخشی که علاوه بر خطرناک بودنش میتونه اونو احساسی کنه و زمین بزنه

هدف گرفتن هوسوک اشتباه محض بود..قتل برادر هیچوقت درست نبوده
اگه به خانواده ی کشته شدت اهمیت میدی نباید اینکارو بکنی جونگ کوک
در کسری از ثانیه..
ماشه کشیده شد و شیطان با لذت نظاره‌گر و منتظر صحنه ی کشته شدن برادر به دست برادر بود

خاطراتم لحظه ای جلوی چشمام اومدن
زمانی رو به یاد آوردم که جونگ کوک بهم دو انتخاب داده بود.ازدواج یا مرگ..اون زمان ازش وحشت داشتم
" +حقیقت رو بهم بگو.. تو واقعا کی هستی؟..مطمئنم نمیتونی انسان باشی چون خود شیطانی
دستاش رو توی هم قفل کرد
-اشتباه نکن.. من...
صورتش رو به کنار گوشم رسوند
-من جئون جونگ کوکم"
با تکون دادن سرم اون خاطرات محو شدن
پاهامو برای ذره ای حرکت به جنبش درآوردم و فقط میخواستم زودتر بهش برسم
توی دلم فریاد میزدم.. نه.. تو شیطان نیستی جونگ کوک.. حرفمو پس میگیرم تو نمیتونی شیطان باشی

Last decisionWhere stories live. Discover now